⭕️ببینید قبل از #انقلاب وضع مملکت چقدر داغون بوده که ملت تور تفریحی هفت روزه میرفتن #افغانستان...!!!
ولی هنوز بعضیا گاهی دلشون برای حقارت اون زمان تنگ میشه🤦♂
#پهلوی_بدون_روتوش
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌️ صوت منتشر شده از #اسماعیل_هنیه:
"ممکن است من هم روزی شهید شوم اما شما باید راه را محکم ادامه داده و تردید نکنید، خون ما فدای مسجد الاقصی"
#شهید_اسماعیل_هنیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مبینا نعمتزاده پس از کسب مدال #برنز #المپیک: با امام زمان عهد کرده بودم مدال بگیرم مدالم را تقدیم مردم ایران و آقا #امام_زمان کنم
🔹 مبینا نعمتزاده میتواند خادم آستان مقدس جمکران شود
مرکز رسانه و ارتباطات آستان مقدس مسجد جمکران از پیشنهاد اهدای نشان خادم افتخاری به مبینا نعمت زاده خبر داد.
حجت الاسلام سید علی اکبر اجاقنژاد تولیت آستان مقدس مسجد #جمکران ضمن تبریک به خانم مبینا نعمتزاده بابت کسب مدال با ارزش برنز المپیک، اظهارات این ورزشکار در باب تقدیم مدال #المپیک به #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را قابل تقدیر و شایسته اهدای نشان خادم افتخاری این مکان مقدس به ایشان دانست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ تند پزشکیان به سخنان مدیر مسئول انتخاب👌
🔹 در مراسم روز خبرنگار که با حضور پزشکیان برگزار شد، مدیرمسئول سایت انتخاب با الفاظی توهینآمیز درباره دولت #شهید_رئیسی سخن گفت که با واکنش تند #پزشکیان روبه رو شد.
#احسن_القصص
🌱حکایت خشت های طلا
#طمع
عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند.
دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟
📚 بحار ج 14، ص 280
⚫️⚫️⚫️⚫️
عینک سیاه
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از كلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت كه مسیر خلوت بود. اتوبوس كه راه افتاد نفسی تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود كه فقط می توانست نیمرخش را ببیند كه داشت از پنجره بیرون را نگاه می كرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع كرد:
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فك استخونی. سه تیغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبویی هم زده... چقدر عینك آفتابی بهش میاد... یعنی داره به چی فكر می كنه؟
آدم كه اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فكر می كنه... آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (كمی احساس حسادت)...
می دونم پسر یه پولداره... با دوستهاش قرار میذاره كه با هم برن شام بیرون. كلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛ میرن پارتی، كافی شاپ، اسكی... چقدر خوشبخته!
یعنی خودش می دونه؟ می دونه كه باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهكار است. احساس بدبختی كرد. كاش پسر زودتر پیاده می شد...
ایستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گام های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثی كرد و چیزی را كه در دست داشت باز كرد... یك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه ای باریك به هم پیوستند و یك عصای سفید رنگ را تشكیل دادند ...
از آن به بعد دیگر هرگز عینك آفتابی را با عینك سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی كه داشت خدا را شكر كرد...
⚫️⚫️⚫️⚫️