🔹 بچۀ سیزدهساله، همسنگرهایش تعریف میکنند و میگویند: «دیدار آیتالله مدنی، شهیدِ محراب رفتیم. تا نشستیم، در بین جمع ما یک بچۀ سیزدهساله بود که آقای مدنی نشانش کرد و شروع کردند با زبان شعر با هم صحبت کردن، و ما هم هیچ نمیفهمیدیم.
🔸به شعر پرسید بگو چه دیدی؟ او هم برگشت گفت: «درد هجری کشیدهام که مپرس، لب لعلی گزیدهام که مپرس» و هر دو گریه میکردند.» وقتی آن پسر شهید شد، پیش آیتالله مدنی آمدیم و داستانش را پرسیدیم، گفت: «بیچارهها نفهمیدند، آن چشم، امامزمان عجل الله تعالیفرجهالشریف دیده بود!»
🇮🇷 #شهیدمحمدرضاتورجیزاده
🔹 بچۀ سیزدهساله، همسنگرهایش تعریف میکنند و میگویند: «دیدار آیتالله مدنی، شهیدِ محراب رفتیم. تا نشستیم، در بین جمع ما یک بچۀ سیزدهساله بود که آقای مدنی نشانش کرد و شروع کردند با زبان شعر با هم صحبت کردن، و ما هم هیچ نمیفهمیدیم.
🔸به شعر پرسید بگو چه دیدی؟ او هم برگشت گفت: «درد هجری کشیدهام که مپرس، لب لعلی گزیدهام که مپرس» و هر دو گریه میکردند.» وقتی آن پسر شهید شد، پیش آیتالله مدنی آمدیم و داستانش را پرسیدیم، گفت: «بیچارهها نفهمیدند، آن چشم، امامزمان عجل الله تعالیفرجهالشریف دیده بود!»
🇮🇷 #شهیدمحمدرضاتورجیزاده
صدای اذان را که میشنید، دست از کار میکشیــــد؛ وضو میگرفــــت و بااخــــلاص در درگاه خدایش نمــــاز میخواند. نمازخواندنش دیـــدنی بـــود؛ تا به حال کسی را با این حــــال و خلــــوص ندیده بودم
یک روز مأموریتی داشتیم که به لشکر رفته بودیم؛ کارهایمان که تمام شد، سوار ماشین شدیم. صــــدای اذان را میشنیدیم که عبدالحسین گفت: «پیــــاده شوید تا نمازهایمان را اول وقت بخوانیم و برویــــم!» یکی از دوستان گفت: «تا گردان راه زیادی نیســــت؛ در گــــردان نمازمان را میخوانیــــم»
🔻در طول مسیـــر، عبدالحسین دائماً میگفت: «اگر در زمــــانِ نماز اول وقت تأخیــــر بیفتد، در تمام کارها تأخیــــر میُفتد!» یکهــــو برای ماشین اتفاقی افتاد و بدلیل آن مشکل، توقّف کردیم. عبدالحسین خندهای کرد و گفت: اینم عاقبت تأخیــــر در نماز !
شهیدمدافعحرم #عبدالحسین_یوسفیان
صدای اذان را که میشنید، دست از کار میکشیــــد؛ وضو میگرفــــت و بااخــــلاص در درگاه خدایش نمــــاز میخواند. نمازخواندنش دیـــدنی بـــود؛ تا به حال کسی را با این حــــال و خلــــوص ندیده بودم
یک روز مأموریتی داشتیم که به لشکر رفته بودیم؛ کارهایمان که تمام شد، سوار ماشین شدیم. صــــدای اذان را میشنیدیم که عبدالحسین گفت: «پیــــاده شوید تا نمازهایمان را اول وقت بخوانیم و برویــــم!» یکی از دوستان گفت: «تا گردان راه زیادی نیســــت؛ در گــــردان نمازمان را میخوانیــــم»
🔻در طول مسیـــر، عبدالحسین دائماً میگفت: «اگر در زمــــانِ نماز اول وقت تأخیــــر بیفتد، در تمام کارها تأخیــــر میُفتد!» یکهــــو برای ماشین اتفاقی افتاد و بدلیل آن مشکل، توقّف کردیم. عبدالحسین خندهای کرد و گفت: اینم عاقبت تأخیــــر در نماز !
شهیدمدافعحرم #عبدالحسین_یوسفیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حسین امیرعبداللهیان🕊️🌹
روز دفن وقتی تابوت از بازارچه ادویه فروشا
وارد صحن سيد الكريم شد یکی گفت : چشم زدن قد و بالاشو
#شهید_حسین_امیرعبداللهیان
گفتمش با غمِ هجـران چه کنم؟ گفت بسوز!
گفتمش چارهی این سوز بگو؟ گفت: بساز...❤️🩹
#سید_مقاومت
#سیره_شهدا🦋
🍃 نظم خاصی داشت. مادرش هم همیشه میگوید:
" بچه بسیار منظمی بود."
من این نظمی که در زندگی دارم را از ایشان یاد گرفتهام. ماموریت که میرفت، ما میرفتیم «درق». وقتی که برمیگشت قبل از این که ما برگردیم همه لباسها را میشست،اتومیکرد و میگفت:
" شما همین که دوری مارا تحمل میکنید کافیاست. دیگر زحمت این کارها با شما نباشد. "
🍃به بحث صله رحم هم خیلی اهمیت میداد و هفتهای یک بارحتی برای ده دقیقه به منزل اقوام سر میزدیم. میگفتم:
" زنگ بزن. "
میگفت:
" نه، شاید بخواهند جایی بروند و از راه بمانند و یا تدارک پذیرایی ببینند میرویم اگر بودند یک چایی میخوریم و اگر نبودند برمیگردیم."
خیلی سادهزیست بود. مرتب ترین لباسها را میپوشید و برای من هم میخرید. به تولد هم خیلی اهمیت میداد حتی در حد یک شاخه گل. با اینکه حقوق مان زیاد نبود اما برکت داشت. به بچهها هم خیلی علاقه داشت برای آنها شعر میخواند، شعر میسرود. در نگاه اول که کسی او را میدید فکر میکرد آدم خیلی جدی است اما شوخ طبع و بااخلاق بود. خیلی مهربان و اهل خانواده بود. واقعا کنار من بود.
✍راوی:همسر شهید
#شهید_محمدتقی_اربابی