🌸داستان شب
یک روز ملانصرالدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشتبام ببرد.
الاغ هم به سختی از پلهها بالا رفت. ملا نصرالدین مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را به طرف پایین هدایت کرد. اما نمیدانست که خر از پله بالا میرود ولی به هیچ وجه پایین نمیآید.
هر کاری کرد، الاغ از پله پایین نیامد. پس الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشتبام بالا و پایین میپرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمیشود. بنابراین برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملانصرالدین هم با خودش گفت: «لعنت بر من که نمیدانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد، هم آنجا را خراب میکند و هم خودش را از بین میبرد.»
♻️✨♻️✨🔹✨♻️✨♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸شروع هفته ای پُر برکت با
صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش🍃🌸
🌸🍃الّلهُمَّ
💖🍃صَلِّ عَلَی
🌸🍃مُحَمَّدٍ
💖🍃وَآلِ مُحَمَّدٍ
🌸🍃وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#سلام_امام_زمانم❣
💖ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان
💖روشنای دل من حضرت خورشید سلام
صبحت بخیر مولا ی خوبم
#السلام_علیک_یابقیه_الله
﷽
#سلام_اربابم✋
حرم امنِ تو #ارباب تماشا دارد
قبر شش گوشہ ے تو در دلمان جا دارد
هر ڪه برگشٺ دلش پیش تو جا میماند
بح ڪه ارباب عجب #گنبد_زیبا دارد
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#روزم_بنام_شما☀️ 🕘
نیایش صبحگاهی 🌺🍃🌺
خدای مهربان
در آخرین شنبه آبان مـاه 🌸
برای همه دوستان و عزیزانم
لطف بیشمارت
رزق و روزی فراوان
شادي بی حساب و
آرامش توام
با آسایش را تمنا دارم 🌸🙏
آمیـــن یا رَبَّ الْعالَمین 🙏
ای پروردگار جهانیان 🙏
@zekrosalavat
خدایا
به حق نام بزرگ و با عظمتت
همان نامی که همه درهای بسته را می گشاید
و سختی ها را آسان می کند
همان نامی که همه تاریکی ها را می زُداید
و دشواری ها را برطرف می کند
به حق نام عظیمت
همان که کهکشان ها را می آفریند
یا زیر و زِبَر می کند
دستهایمان را بگیر,,
تا در سیاهی ها و تاریکی هایی که ما را
احاطه کرده اند
طریق تو را گم نکنیم
و در فراز راه ها و نشیب ها؛
مقصد و مقصود را فراموش نکنیم
و جز خواست تو؛
به هیچ چیز دیگری تن ندهیم
مگذار یک لحظه،
حتی یک لحظه
تو را از خاطر ببریم
و مگذار به یک لحظه
بی حضور تو
به زندگی کردن راضی شویم!
آمین
🍁♻️🍁♻️🕊♻️🍁♻️🍁
بسیجی واقعی کسی است که چشم بر حقایق نبسته وتا آخرین قطره خون خود از مظلوم دفاع خواهد کرد ، نه طرف ظالم است و نه دستش به خون مظلوم آلوده . هفته بسیج برشما بسیجیان عزیز مبارکباد .
❖
حتما حتما بخونید ارزش خوندن داره...👇👇
خاطره ای تکان دهنده از استاد #شفیعی_کدکنی
نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...)
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما........ 😔
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛
10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!
#واقعی
🔷شهيد محمد يوسفى🔷
🌸بجنگيد، برزميد تا پرچم لااله الّاالله را در تمام گيتى برافراشته نماييم و پيام من به شما امت شهيدپرور اين است كه همين طور كه من در جبهه مشغول خدمت به اين انقلاب كه انقلاب عدل على)ع( است هستم، شما هم در پشت جبهه مشغول فعاليت باشيد. كار كنيد تا اقتصاد مملكت ما افزايش يابد تا اينكه دست ابرقدرتها از سر ما قطع شود.
#وصیت_شهدا 🌺🍃
🍃 #رفتار_صحیح
ابراهیم پشت موتور یکی از رفقا، درحال عبور از خیابان بودند که ناگهان یک موتوری به سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد و جلوی موتور ابراهیم ورفیقش به شدت ترمز کرد.
جوان موتور سوار که قیافه درستی هم نداشت داد زد: «هو!! چی کار می کنی؟!» بعد هم ایستاد و با عصبانیت به آنها نگاه کرد. همه می دانستند که او مقصر است و منتظر بودن ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جواب اورا بدهد
ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت با کمال تعجب گفت: «سلام! خسته نباشید...»
موتورسوار یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت. کمی مکث کرد و گفت: «سلام! معذرت می خوام، شرمنده!» بعد هم رفت.
ابراهیم و رفیقش هم به راهشان ادامه دادند.
در حین راه ابراهیم گفت: «دیدی چه اتفاقی افتاد؟! با یک سلام عصبانیت طرف خوابید، تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر من هم می خواستم داد بزنم و دعوا کنم، جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
✨﷽✨
#ســیـــره_شــهـــدا❤️
خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود
هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد
و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار در محل کارش میماند
تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد.
وقتی کسی مبلغی قرض میخواست....
حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد
#راوے:همسرشهید
🌷 #شهیدحمیـدسیاهـکـالے
💢خاطره ای زیبا راجب شــــــهـیــد نـــصـــ❤ــر7
شهیدابراهیم نجاتی
از زبان مداح اهل بیت حاج بهزاد لرستانی 👌
همه یارانش شهید شده بودند
دگر ابراهیم،ابراهیم قبل نبود
نوری معنوی چهره اش را مزین کرده بود
دل تنگ بود معلوم بود رفتنی است
دوساعت قبل از شهادتش پیش من اومد
گفت حاجی دلم گرفته برام روضه بخون 😔
منم شروع کردم خوندن تو اون بهبوهه جنگ و.....
یه حال عجیبی داشت که منو هم گرفته بود خیلی گریه کردیم خیلی خیلی😭
می دونستم این سردار دیگه آسمونی شده و به یارانش می پیونده یادش بخیر 😔
یادت بخیر عمونجاتی 🥀
دوساعت بعدش ...😔
🌹 اللهم الرزقنا توفیق الشهادت
فی سبیلک🌹
#شهید_ابراهیم_نجاتی
#شادی_روحش_صلوات
🌹همسرانه
🌸 هر ازگاهی به همسرتان بگویید: من به خاطر عشق به تو همهٔ سختیهای زندگیمان را پذیرفتم...!
✅ چنین جملاتی باعث دلگرمی او میشود و شما را تبدیل به همسری رؤیایی خواهد کرد.
🌸داستان شب
ما یه روز تصمیم گرفتیم با چندتا از دوستای پدرم به مدت پنج روز بریم سفر،
بعد از کلی برنامه ریزی وسیله هارو جمع و جور کردیم و حدود ساعت سه بعد از ظهر زدیم به راه...
چند ساعتی توی مسیر بودیم که یکدفعه مامانم گفت فکر کنم وقتی کتریِ آبِ جوش رو از روی گاز برداشتم زیر گاز رو خاموش نکردم و باز مونده،
همه ی مارو نگران کرد با این حرف
بابام گفت به احتمال زیاد اشتباه میکنی، بد به دلت راه نده، اما فقط گفت به احتمال زیاد و مطمئن نبود!
حتی وقتی مادرم ازش پرسید بعد از اینکه سیگارت رو کشیدی پنجره ی آشپزخونه رو بستی یا نه حرفی نزد.
مادرم همش دلشوره داشت، میگفت اگه شعله روشن مونده باشه چی؟ اگه باد بزنه و شعله رو خاموش کنه ، اگه یموقع گاز قطع بشه و دوباره وصل بشه و شیر گاز باز مونده باشه ساختمون میره رو هوا،
خلاصه نگرانی پشت نگرانی...
همگی دلشوره گرفتیم و نمیتونستیم از مسیر لذت ببریم که بالاخره یه جا بابام فرمون رو کج کرد و دور زد و برگشتیم به طرف خونه،
رفتیم و دیدیم بله، شیر گاز رو نبسته بودیم و احتمال انفجار و هر اتفاق دیگه ای وجود داشته.
وقتی برگشتیم خونه دیگه شب شده بود و خسته بودیم و تصمیم گرفتیم فردا صبح دوباره راه بیفتیم بریم.
پنج روزمون شد چهار روز و یک روزمون رو از دست دادیم اما باقی اون چهار روز رو لذت بردیم، بدون هیچ فکری و با خیال راحت خوش گذروندیم.
حالا فکر کن اگه برنگشته بودیم خونه و مسیر رو ادامه میدادیم و میرفتیم چه اتفاقی میفتاد؟
شایدم هیچ اتفاقی نمیفتاد اما همش فکرمون درگیر بود، نصف ذهنمون مشغولِ اون شعله ی گاز بود که نبسته بودیم. احتمال انفجار، احتمال آتش سوزی و هزار یک احتمال دیگه که راحتمون نمیذاشت.
درسته که همش احتمال بود، اما همین احتمالات و درگیری ذهنی باعث میشد از لحظاتی که توی سفر بودیم لذت نبریم.
جالب اینکه وقتی رسیدیم اونجا یکی از دوستای پدرم گفت منم فکر کنم درِ خونه رو قفل نکردم و همه ی خانواده شون تا پایان سفر نگران بودن که نکنه دزد خونشون رو بزنه و مدام فکرشون درگیر بود.
میدونی خیلی از آدمای این شهر یه درِ نبسته، یه شیرِ گازی که باز مونده توی گذشته شون دارن که رهاشون نمیکنه
و نمیتونن با فکر آزاد زندگی کنن!
یه گذشته ای که همیشه، حتی توی بهترین لحظات عمرشون اونارو به فکر فرو میبره.
یه گذشته ای که با خودشون تموم نکردن و هیچ وقت راحتشون نمیذاره، یه دری که باز مونده و برنگشتن قفلش کنن!
📚رازِ رُخشید برملا شد
👤علی سلطانی
🌱✨🌱✨🌸✨🌱✨🌱
❤️ خدایا ...
هدایتمان کن تا بہ این
باور برسیم ڪہ
🌸 جواب بعضے از دعاهایمان
فقط صبر است و انتظار ...😊
✨ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ ✨