#خاطرات_شهید
سوالی که ازمادرشهیدطهماسبی پرسیده شده و جواب زیبای ایشان!!!
حاج خانم !فرزندانتان چطور آنقدرصالح و سربه راه شدند؟؟؟
دوستانشان همه مثل خودشان بچه های مومن خوبی بودند.
مدرسه هم که رفتند بازبا دوستان خوب وپاکی معاشرت میکردند .مثلاشهید« ژیان پناه»
که واقعا انسان خوب ومومنی بود.
پدروپدربزرگشان هم انسان خوب ومومنی بودند.
پسرم حقوق که میگرفت بیشتر پولش را به فقرا میداد.کمک به دیگران خیلی برایش مهم بود.میگفت مامان برای چه انقلاب کردیم؟
باید فعالیت کنیم وحواسمان به مستضعفین باشد.دوست داشت دستگیر نیازمندان باشد و به آنها کمک کند.شاهرخ خیلی باایمان،خوش اخلاق و صبور بود.
واقعا حیف بود اینقدر زود ازدنیابرود .شاهرخ در۲۷,۲۸سالگی ودراوج جوانی شهیدشد.خدااز منافقین نگذردکه چنین جنایت هایی درحق جوان های کشور انجام دادندپسرم مگرچه گناهی انجام داده بود که به این شکل بدست منافقین شهیدشد پسرم رامظلومانه ازداخل خانه دزدیدند وشکنجه کردنداماایشان داغ دادن هرنوع اطلاعاتی را به دلشان گذاشت...
#شهید_شاهرخ_طهماسبی🕊🌹🕊
سرداران ورزمندگان عاشورایی
من قصه فراق تو را خاک کردم، حاصل چه شد؟ جوانه زدی و بیشتر شدی!! 📎پ ن :فرمانده دلاورتیپ ذوالفقارلشکر
#خاطرات_شهید
#محسن_نورانی شش ماه پس از آغاز نهضتِ «حضرت روح الله»، به تاریخ ۱۳ آذر ۱۳۴۲ شمسی، در «تهران» متولد شد و در گهواره بود که آن حضرت، از کشور تبعید شد.
●۱۵ سال بعد «محسن»، از «میدانِ آزادی» تا بهشت زهرای تهران، به دنبال مقتدایش دوید و از آن روز تا ۴ سال، اوقات کمی پیش آمد که مجالی برای استراحت بیابد.
با شروع تحرکات تجزیه طلبانِ ضد انقلاب در مناطق کردنشین، «محسن» درس و تحصیل را رها کرده و پس از گذرانیدن آموزش نظامی در #پادگان_امام_حسین_ع به«مریوان» اعزام شد.
●او که برگِ ماموریتی سه ماهه در دست داشت، در «مریوان» به جمع هم رزمانِ #حاج_احمد_متوسلیان پیوست و پس از مدتی به عضویت رسمی «سپاه پاسداران» درآمد و در رکابِ آن سردارِ خیبرشکن، ماندگار شد.
●مدتی بعد «حاج احمد»، چند قبضه خمپاره اندازِ «سپاهِ مریوان» را به #یوسف_کابلی ، #علیرضا_ناهیدی و «محسن نورانی» سپرد و این گونه بود که هسته ی نخستینِ «واحد توپ خانه و ادوات» در نیروهای تحت امرِ «حاج احمد متوسلیان» ایجاد شد.
●هنگامی که #تیپ_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ پا گرفت، این واحد، به یگانِ توپ خانه ی تیپِ مذکور ارتقاء یافت و پس از ارتقاء تیپ به لشکر به فرماندهی #حاج_همت ، «علی رضا ناهیدی» ماموریت یافت که یک تیپِ توپ خانه و ادوات، با نام «ذوالفقار» را تاسیس کند.
ماموریت انجام و «محسن نورانی» هم جانشین فرماندهی «تیپ ذوالفقار» شد.
●پس از شهادت «علی رضا ناهیدی» در اسفند ۱۳۶۱ شمسی، «حاج همت»، فرماندهی «تیپ ذوالفقار» را به «محسن نورانی» سپرد.
کم تر از شش ماه بعد، «محسن نورانی» در منطقه ی «اسلام آباد غرب» در کمین تروریست های ضدانقلاب افتاد و بال در بال ملائک گشود.
#سردار_شهید_محسن_نورانی🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید
●یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود.
●در یکی از عملیاتها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت.
●پس از چند روز زنگ زد و از جراحتهایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحتها نباید ما را خانه نشین کند.
همیشه گله مند بود و میگفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم.
هر وقت از او میپرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، میگفت من در آشپزخانه خدمت میکنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود.
✍روای: مادربزرگوارشهید
📎پ ن: فرماندهٔ گردانرزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله
#شهید_علیرضا_اختراعی
●ولادت : ۱۳۴۱ کرمان
●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو🕊🌹🕊
سرداران ورزمندگان عاشورایی
🕊🌹🕊🌹
#خاطرات_شهید
💠محبت به خاطر خدا
●چند روز قبل اعزام آقانوید به سوریه بود که رفتیم قم زیارت. با اصرارهای ما، مادرشوهرم و خواهرعزیز آقانوید هم با ما همراه شدند که قبل رفتن، بیشتر کنار هم باشیم. شکرخدا سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت. در طول یک روز و نیم سفرمان مسئله ای ذهنم رو درگیر کرد و گفتم بهتره از آقانوید مشورت بگیرم و نظرش رو بدونم.
●بهش گفتم من خیلی اوقات شنیدم که میگن مراقب باشید خیلی با خانواده همسر زیاد صمیمی نشید، عروس، مادرشوهر یا خواهرشوهر اینطورن، اونطورن و.. همین حرفهایی که خیلی هامون تو زندگی مشترک باهاش درگیر میشیم.
●گفتم آقانوید دوست دارم همیشه رابطه م با مامان جان و خواهرت مثل این سفرمون پر از محبت و مهربانی باشه. اما نمیدونم این مقدار محبت کردن و صمیمیت باید چقدر باشه تا مشکل ساز نشه یا به ناراحتی نرسه و یا توقعی برام ایجاد نکنه.
●یه لبخند زد و گفت چقدر خوبه به این چیزا فکر میکنی و بعد از کمی فکر گفت: می دونی باید چکار کنی?
همیشه به اطرافیانت به اندازه ای محبت کن که میدونی اون محبتت به خاطر خداست. حالا میخواد خانواده خودت باشه یا خانواده من یا دوستان و آشنایان. وقتی دیدی داری محبت میکنی که توقع جبران داشته باشی، محبت نکنی بهتره.
بعدم گفت نه اینکه خانواده خودم باشه بگم کلا تو زندگی مون با این نیت کار کنیم، خیلی ناراحتی ها به وجود نمیاد.
●اینکه چقدر این راهکارش به دلم نشست و به کارم اومده خدا میدونه. جزﺀ نکات و خاطره ثابتیه که هرجا برم از آقانوید میگم. چون میدونم خیلی هامون بخشی از ناراحتی های روزمره مون بخاطر همین مسیله است که بازخورد مورد انتظارمون رو از دیگران نمی گیریم. حالا اینکه صدرصد مشکلی پیش نیاد نه، اما مسلما اگر تمرین کنیم واقعااا فقط به خاطر خدا محبت کنیم. گذشت کنیم و کار کنیم، حجم ناراحتی ها کمتر میشه و آرامش مون بیشتر.
●هرکسی باید با توجه به شرایط زندگی و روحیات و توان خودش، مصداق این راهکار رو تو زندگیش پیدا کنه و به کار بگیره.
الحمدلله بلطف خدا، خانواده آقانوید از بزرگترین نعمات زندگی ام هستند. حضورشون باعث دلگرمی ام بوده و هست.
✍راوی: همسرشهید
#شهید_نوید_صفری
#سالروز_شهادت
#شهید_اربعین🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید
«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود؟»
🔹از اوضاع سوریه باخبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید، معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد.
🔸خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم: «شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد.
🔹دفعه اول تا زمانی که به تهران برگشت نمی دانستم زخمی شد. بعد از آمدنش خبر دادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد.
🔸علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم، اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو.
🔹گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.»
همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم.
#شهید_علی_عابدینی🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید
💠لباس های شسته شده سرهنگ خلیل صرّاف
●زمانی که در قرارگاه رعد بودیم.گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام لباسهای چرک خود را کنار حمام می گذاشتند تا بعدا آنها را بشویند.بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس هایشان رفته بودند،آنها را شسته و پهن شده می یافتند و با تعجب از این که چه کسی این کار را انجام داده،در شگفت می ماندند.
●سرانجام یک روز معما حل شد و شخصی خبر آورد که آن کس که به دنبالش بودید،کسی جز تیمسار بابایی،فرمانده قرارگاه نیست.از آن پس بچه ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباس هایشان بر دوش جناب بابایی بیفتد،یا آنها را پنهان می کردند و یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت.
#شهید_خلبان_عباس_بابایی
#خاطرات_شهید
💠نان حلال
●یکی از مهم ترین منشهای ایشون وسواس درنون حلال بردنش به خونه بود.شایدهرکی داداشش توبانک بودیه وام روحداقل گرفته بود ولی تو۱۰سالی که من توبانک بودم و ایشان عمرپربرکتش درحیات بودن باتمام مشکلات مالی که میدونستم داره فقط درحداینکه شرایطشو بپرسه بود.
●وقتی پیگیری میکردم میگفت سوال کردم دیدم این وام برای اینکار شبهه داره استفاده شه اصرارمن هم برای نشون دادن راه شرعی کردنش هم بیفایده بود.
●هادی توسن خودش زندگی متوسطی داشت دوست داشت کاری بکنه که سرمایه مادیش هم مثل معنویاتش بالابره ولی نه ازهرراهی عجله هم نداشت یعنی این تلاش بایدپله ای میشد برای معنویات برای وارستگی وبرای زلالی دل شایددنیازده،بااینکه خونش استیجاری بودو مشکلات مالی بسیار اماسال مالیش و داشت وتوپرداخت خمس مقید
واین وسواس وریاضت هاست که انسان سازاست
وهادی ساز میشود.
#شهید_هادی_باغبانی🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید
●پیش از سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکترها باید به حرفش گوش می دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود اما شهادت روزی اش شد چون به بچه یتیم رسیدگی می کرد و دست فقرا را می گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت.
.
●زمانی آمد و اصرار کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید سوریه ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب ها خیلی دیر می آمد. شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دختری دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها فهمیدیم که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است
.
● قبل از شروع عملیات، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام سخنانم، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم مجید چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبیات مشخصه. چند بار گفتم بپوشون». پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». این آخرین شوخی مجید بود.
.
فردای همان روز مجید به وسیله موشک کورنت به شهادت رسید وتمام خالکوبی هایش پاک شد...
#شهید_مجید_قربانخانی 🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید
با این که مدام به جبهه میرفت، خیلی اصرار داشت تا ازدواج کند. روزی یکی از اقوام به او گفت: «شما با این حضور دائمت در جبهه، معلوم نیست عمری طولانی داشته باشی ... آن وقت میخواهی داماد شوی؟»
محمدرضا جواب داد: «شهیدی که متاهل باشد در لحظهی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا میشوند. میخواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.» تازه آن وقت بود که دلیل اصرارش را فهمیدم ...
وقتى من در هنگام عزيمتش به جبهه گريه مى كردم، مى گفت: مادر، مگر در زيارت عاشورا نمى خوانيد: كاش بودم و ياريت مى كردم. امروز روز يارى امام خمينى، فرزند حضرت زهرا(س) است، چگونه مى خواهى من دست از يارى او بردارم.»
✍به روایت مادربزرگوارشهید
📎معاون طرحوعملیات و قائممقام تیپجوادالائمه
#سردارشهید_محمدرضا_ارفعی
●ولادت : ۱۳۴۲/۱/۱۸ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۴/۱/۲ هورالعظیم ، عملیات بدر🕊🌹🕊
سرداران ورزمندگان عاشورایی
یادشان بخیر ؛ آنها که داوطلبانه با خونشان انقلاب را واکسینه کردند ... #نوجوانان #مردان_بی_ادعا #
#خاطرات_شهید
●مادر شهید محمد ایزدی می گوید محمد خیلی عاشق خدا بود ،یادمه که محمد وقتی بچه بود خیلی از تاریکی می ترسید شبها وقتی میخواست بیرون بره میبایست حتما باباش یا خودم همراش بریم .با اینکه سنش کم بود از همون بچگی همراه خودم بلند میشد روزه میگرفت و نماز میخوند و وقتی هم که مدرسه می رفت با دوستانش هم خیلی خوب و مهربان بود حتی زمانیکه به مدرسه راهنمایی می رفت دوستانش هم تشویق می کرد که به جبهه بروند ،
●وقتی از مدرسه می آمد درس و مشقش که تمام میشد می رفت رادیو را می آورد و سخنان امام را گوش می داد و از جبهه و حال و روز رزمنده ها خبر می گرفت من بهش می گفتم محمد مادر تو که بچه ای چکارت به جبهه ،می گفت مادر اگر من به جبهه نروم،دیگران و امثال من هم به جبهه نروند دیگر چه کسی از ناموس ما دفاع کند،دارن به دختران و مادران ما تجاوز می کنند،شما باید مادران دیگری که از رفتن پسرشون به جبهه ممانعت می کنندنصیحت کنید و به مادران شهدا دلداری بدی تا اسلام زنده بماندو من از حرف های پسرم شرمنده میشدم.
●طبق روال هر روز از مدرسه که می آمد درس و تکالیفش را انجام می داد و به بسیج محله می رفت وبعد از آنجا هم به فوتبال میرفت،یک روز که از مدرسه آمد مثل هر روز تکالیفش انجام داد و رفت ولی تا دیر وقت نیومد کم کم نگران شدم و از هر کس پرسیدم گفتن ما نمیدونیم کجاست پس رفتم پیش دوستش و قسمش دادم گفتم راستش بگو محمد کجاست گفت عصری رفته کرمان برای حضور در جبهه ،من خیلی ناراحت شدم و سریع اومدم خونه با برادر بزرگترش صبح زود رفتیم کرمان که وقتی رسیدم محل قرارگاهشون دیدم که به صف وایسادن و دارن سوار اتوبوس میشن که برن جبهه اومد جلو بوسیدمش گفتم چرا به من نگفتی،چرا بی خدا حافظی رفتی ،گفت مادر من ترسیدم جلومو بگیری به همین خاطر چیزی نگفتم
✍راوی :مادر بزرگوار شهید
#شهید_محمد_ایزدی
#سالروز_ولادت
●ولادت: ۱۳۵۰/۶/۱
●شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳۰🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید
" پیش بینی شهید اندرزگو"
●چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یک ذغال گداخته را برداشت و کف دستش گرفت.
من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟
سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد.
دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش «سید علی» است.
●از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر (عج )باشید.»
بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟
سید پاسخ داد خیر، من آنروز نیستم.
✍روای: همسر بزرگوار شهید
#شهید_سیدعلی_اندرزگو🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید
●به خدمت در راه رضاي خدا و خدمت بي مزد و منت اعتقاد داشت. هيچ گاه حتي در بحبوحه جنگ و نبرد، نماز شب را ترک نمي کرد، به فکر پدر و مادرش بود. از او رضايت کامل داريم؛ هم من و هم مادرش عزيزترين بچه من بود و مي گفت هر کسي که مي تواند به انقلاب کمک کند بايد اين کار را بکند.
●از اين که در کنار او مي جنگيدم بسيار شاد بودم و هميشه براي او دعاي خير مي کردم. در عمليات کربلاي 4 هر دو با هم بوديم ولي من ترکش خوردم و برگشتم.
●از اين که بعضي افراد به مال دنيا و يا مقام و پست حريص بودند ناراحت مي شد و از خدا مي خواست که اخلاص را به همه مردم عطا کند. به حفظ حجاب و تقواي الهي بسيار توصيه مي کرد.
●هنگامي که عمليات کربلاي 5 در حال آغاز شدن بود، به خانه آمد و گفت عمليات سختي را در پيش داريم رفتن به اين عمليات با خودمان است ولي برگشتن، با خداست، دعا کنيد که به اجل خودم نميرم بلکه شهيد شوم.
✍به روایت پدربزرگوارشهید
📎جانشین گردان محمدرسولالله لشگر۵نصر
#شهید_محمد_ایزانلو
●ولادت : ۱۳۴۲/۱۰/۸ بجنورد ، خراسان شمالی
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵🕊🌹🕊