یه بار حسین سه شب بود نخوابیده بود و خونه نیومده بود ساعت سه صبح اومد خونه من مریض احوال بودم بهم گفت مامان چرا نرفتی دکتر'؟ گفتم میرم صبح سبحان بیدار شه بره مدرسه خواب نمونه میرم دکتر بعدش'..
حسین گفت من میخوابم ساعت ۷ صبح کار مهم و واجبی دارم بیدارم کن'..
گفتم اخه سه شبیه نخوابیدی گفت کارم خیلی مهمه'..
ساعت ۷ بیدارش کردم گفت من دارم میرم کارمو انجام بدم شماروهم سرراه میرسونم درمانگاه'.. باهم رفتیم درمانگاه برگشتیم دم در درمانگاه ایستاده بود گفت میرسونمت خونه بعد میرم'..
منو رسوند خونه داشتم از پله ها میرفتم بالا دیدم پشت سرم داره میاد بالا'..
گفتم مامان مگه تو نگفتی کار خیلی مهمی داری خیلی واجبه خب برو انجامش بده'..
حسین گفت همین بود کارم انجامش دادم'..
تاسرشو گذاشت رو بالش خوابش برد براش دعا میکردم میگفتم الهی عاقبت بخیر بشی من توقع نداشتم سه شب بود نخوابیده بودی بیای منو ببری درمانگاه'..
رفقاش گفتن شاید حسین رزق شهادتشون همونجا از شما گرفته'(:
•نقلازمادرِشهید•
#شهیدحسینزینالزاده