eitaa logo
سرداران ورزمندگان عاشورایی
279 دنبال‌کننده
31هزار عکس
22.6هزار ویدیو
118 فایل
(درحسرت روزهای جنگ)
مشاهده در ایتا
دانلود
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌امام زمان (عج) چه زمانی ما را دعا می کنند... ♥️ 🌱 🥀العجل، یا منتقم فاطمه🥀 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📳 فساد "رخ داده" یا "کشف شده"؟ "۱۴۰۰" بوده یا "۹۸ تا ۱۴۰۱"؟ 🔻اگه انصاف داشتی میگفتی این قضیه مال 98تا 1401هست و دلیل کشفش هم حساسیت این دولت به فساد هست -چای دبش از سال ۱۳۹۸ حدود ۳.۴ میلیارد دلار ارز جهانگیری گرفته و ۱.۴ میلیارد دلار رو رفع تعهد نکرده! حالا چکار کنیم قربان؟ + کی گزارش این فساد رو داده؟! - خودِ دولت رئیسی به قوه قضائیه فرستاده + باشه، پس تیتر بزن «بزرگ‌ترین فساد تاریخ ایران در دولت رئیسی» - چقدر شما هفت‌خطید قربان ⁉️ دولت سیزدهم چگونه چرخه فساد ۳.۵ میلیارد دلاری واردات چای را متوقف کرد؟ ✅ اصل ماجرا: یک شرکت خاص ۳ میلیارد و ۳۷۰ میلیون دلار برای واردات چای گرفته اما بخشی از ارزها را در بازار آزاد به مبالغ بالاتر فروخته و برای ۱ میلیارد و ۴۰۰ میلیون دلار آن هم اصلاً هیچ کالایی وارد نشده است؛ ✅ بر اساس اسناد، شرکت مذکور از سال ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۱ مجموعاً معادل ۳.۳۷۰ میلیون دلار ارز نیمایی دریافت کرده که از این مبلغ حدود ۱ میلیارد و ۴۷۲ میلیون دلار تأمین شده برای ماشین آلات و مابقی برای واردات چای بوده اما این ارز را در بازار آزاد به‌ مبالغ بالاتری فروخته است! ✅ اساساً کشف و برخورد با این فساد ارزی از درون دولت و با دستور معاون اول رئیس‌جمهور آغاز و ورود به موقع بازرسی ویژه ریاست جمهوری به پرونده، موجب جلوگیری از تداوم پرداخت ارز نیمایی به شرکت مذکور و ارجاع آن به مرجع قضایی شده و در حال رسیدگی است.
قهربودیم درحال نمازخوندن بود. نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم. کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من بازباهاش قهربودم! کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: غزل تمام،نمازش تمام، دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد! بازهم بهش نگاه نکردم اینبارپرسید: عاشقمی؟ سکوت کردم.. گفت: عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ گفتم:نه گفت: لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری.... که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری زدم زیرخنده، و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم..‌ خداروشکرکه هستی .. (روایت عاشقانه از همسر شهید عباس بابایی) شهیدعباس بابایی در روز۱۴ آذر سال۱۳۲۹چشم به جهان گشود🕊🌹 برای توسل به شهید عزیزمون ۱مرتبه سوره یاسین میخونیم و هدیه میکنیم به شهید عباس بابایی...
❣اگر در جمهوری اسلامی خلافی صورت گرفت تقصیر را بر گردن نظام نگذارید! بگویید فرد اشتباه کرد نه نظام... که چه بسیار افرادی برای ضربه زدن به نظام آمده اند، کسانی که بویی از ایمان و مردانگی نبرده اند کسانی که نان نظام را می خورند و ریشه نظام را می زنند الحق که چه خطرناکند این افراد..! 🕊🌹🕊
❣ دنبال کتابم می گشتم، گفتم شاید داخل اتاق علی رضا باشد. وارد اتاقش که شدم، ناگهان از خواب پرید و نشست. عرق از صورت گُر گرفته اش می جوشید و خود نمایی می کرد. گفتم: چیه داداش، خواب بد دیدی؟ نگاهی به من کرد و گفت: «خیلی وقتِ اینجایی؟» گفتم: «نه تازه ۀآمدم، حالا بگو چی شده؟» گفت: «به شرطی که بین خودمون بمونه!» نفسش که جا آمد، آهی کشید و ادامه داد: « خواهر باورت نمی شه، یه ساعت بود که داشتم با حضرت زهرا(س) حرف می زدم!» حالا بدن من بود که به عرق سردی نشست. گفتم: تو را خدا بهش چی گفتی؟ هر چه پیله کردم چیزی نگفت. تنها آهی کشید و گفت: «خواهر همیشه از خدا یه خواسته بیشتر برای خودم ندارم، اونم اینه که روز شهادت حضرت زهرا از این دنیا برم!» 🌷شب شهادت حضرت زهرا، عملیات کربلای 5، با رمز یا زهرا. شب سختی را پشت سر گذاشته بودند. صبح شهادت حضرت زهرا(س) بود، به نمازایستاده بود که ترکشی پهلویش را دریده و علی رضا به آرزویش رسید بود. 🌾🌷🌾 هدیه به شهید علیرضا هاشم نژاد صلوات🕊🌹🕊
❣در کوله‌اش یک دفتر روزشمار دیدم دفترچه را باز کردم شهید با خودکار سبز، یاداشتی نوشته بود: "از خداوند می‌خواهم در این عملیات حضور پیدا بکنم با دشمن تکفیری بجنگم بعد زخمی بشوم و بعد اسیر بشوم و بعد با شکنجه شهید بشوم تا عاشورای امام حسین درک کنم". 🕊🌹🕊
❣خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت به تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون. خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز. اگر در این مدت بر این نعمت بزرگ شکری در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم بر من ببخش... 🕊🌹🕊
❣به مادرش میگفت «...مامانی». پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد. گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود. بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه». 🕊🌹🕊
❣عملیات کربلای هشت بود. نیمه‌شب به‌اتفاق حاج‌محمـد و [سردار] مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا به سمت خط رفتیم. آتش توپخانه‌ای سنگینی روی خط درگیری بود. هر سه نفر در یک سنگر تعجیلی، که سنگر محکمی هم نبود، در خط پناه گرفتیم. گلوله‌های سنگین توپ و خمپاره بود که روی شلمچه می‌بارید. کمتر شبی از جنگ چنین آتشی از عراق را تجربه کرده بودیم. زمین از هیبت آن بمب‌ها و انفجار‌ها می‌لرزید، اما حاج‌محمـد مثل کوه روبروی ما نشسته بود و لرزه‌ای در بدنش نبود. آن‌قدر آتش سنگین بود که گاهی خمپاره‌ها مستقیم روی سنگر منفجر می‌شدند، اما باز هیچ اضطراب و نگرانی در چهره حاج‌محمـد نمی‌دیدم. با خودم فکر می‌کردم، نفس مطمئنه، همین نفس حاج‌محمـد است که با یاد خدا آرامش دارد، سکینه و آرامشی که همیشه در عملیات و پدافند در چهره‌اش بارز بود. بی‌اختیار یاد شب والفجر 8 افتادم که با حاج‌محمـد اسیر امواج اروند بودیم و همین آرامشش من را آرام کرده بود. حدود دو سه ساعت این آتش روی خط بود و در بین ما سه نفر آرام‌ترین نفر حاج‌محمـد بود و من فقط محو لبخندش شده بودم. هر وقت از انفجاری دلهره‌ای به دلم می‌آمد، نگاهم به لبخند حاج‌محمـد که محو نمی‌شد دوخته می‌شد و آرام می‌شدم. کم‌کم سپیده دمید و آتش دشمن کم شد. بیرون آمدیم، دیدیم جیپ تاکتیکی که بی‌سیم‌ها را حمل می‌کرد، با ترکش‌ها سوراخ‌سوراخ و چهارچرخ آن پنچر شده است، حتی آنتن‌‌های روی آن تکه‌تکه شده بود. با همان ماشین بی‌چرخ مسافتی را رفتیم تا به نیروها رسیدیم. راوی سردار حاج نبی رودکی 🌹🌷🌹 هدیه به سردار شهید حاج محمد ابراهیمی صلوات🕊🌹🕊
❣«شما همتون برید یا همه تون بمونید هیچ فرقی به حال اسلام نمی کند ما مکلف به انجام وظیفه ایم» 🕊🌹🕊
❣گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ... مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه... همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ... 🕊🌹🕊
❣بارها اتفاقات خاص را در همراهی با مجید دیده بودم. مثلا مسیری را می‌رفتیم که یک دفعه ماشین را می‌زد کنار! پیاده می‌شد و دست پیرمردی که نمی‌توانست از خیابان رد بشود می‌گرفت. کمکش می‌کرد و دوباره سوار ماشین می‌شد. من بارها و بارها این اتفاق را دیده بودم. گاهی بهش گیر می‌دادم و می‌گفتم: مجید جان این‌جا غیر از تو کسی نیست که کمک کنه؟! این همه آدم اطراف اون پیرمرد هستند. می‌گفت: درد جامعه همینه که ما آدم‌ها نسبت به همدیگه بی‌تفاوت شدیم. 🕊🌹🕊