eitaa logo
سرداران ورزمندگان عاشورایی
278 دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
22.7هزار ویدیو
118 فایل
(درحسرت روزهای جنگ)
مشاهده در ایتا
دانلود
3.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ ✍ امام باقر عليه السلام از پدرش از جد بزرگوارش از رسول خدا صلی الله علیه و اله روایت کرده که فرمودند: 💎 هر کس دوست دارد همچون تندباد از پل صراط بگذارد و بدون حساب به بهشت داخل شود باید ولایت ولیّ و وصىّ من و مصاحب من و خليفه من در ميان اهل و امتم 🌹على بن ابى طالب را بپذیرد. ❌ و هر کس دوست دارد که به دوزخ رود پس ولایت غیر او را برگزیند . 💫 به عزت و جلال پروردگارم سوگند که همانا او باب خداوند است که راهی بسوی خداوند جز از ناحیه او نیست ، و او همان صراط مستقیم است و او همان کسی است که خداوند روز قیامت از 👈 ولایت او سوال خواهد کرد. 📓 : بِشارَةُ المصطفى لِشيعةِ المُرتضى ص ۱۰۵
1.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦚برای دیگران از خداوند در خواست خیر داشته باشید 🦚قانون کارما میگوید : هر نیتی که میکنیم و یا هر عملی که انجام میدهیم ، دست به دست چرخیده وهمانند آن به خودمان باز میگردد. 🦚نیتی که میکنیم باعث تابش انرژی به جهان هستی میشود که پس از مدتی ، دیر یا زود آن را دریافت خواهیم کرد. 🦚در نتیجه از امروز می کوشیم که حتی افکار و نیّات خود را کنترل کرده و آنها را به سمت و سوی مثبت سوق دهیم. 🦚ما همیشه از افکار منفی چه در مورد خود و چه در مورد دیگران دوری می کنیم. 🦚و در آرامش زندگی میکنیم و میدانیم هر چه به دیگران خوبی کنید هزاران برابر به سمت ما برخواهد گشت
●روز قبل از عملیات بازگشایی جاده سر دشت – بانه، انبار تنباکو توقف کرده بودیم  قرار شد فردا ساعت دوازده عملیات داشته باشیم. ●وقتی صبح داخل حیاط شدم، با تعجب دیدم سیدرضا یخ های حوض را شکسته و در حال غسل کردن است. گفتم: «تو این سرما چیکار میکنی؟»لبخندی زد و گفت: «غسل شهادت.» ●وسوسه شدم. من هم غسل کردم. دندونهام از سرما به هم می خورد. عازم عملیات شدیم. او شهید شد و من سالم برگشتم. ✍ به روایت سیدمهدی هراتیان 🕊🌹🕊
مسیر افلاڪ از خاڪ می‌گذرد خاڪی شوید تا آسـمانی شوید ... 🕊🌹🕊
✍️ بدون تکلف ● زندگی مشترک ما، رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه، بدون تکلف و با رعایت مسائل اسلامی برگزار شد و مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز، در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در ۲ اتاق کوچک اجاره‌ای، آغاز کردیم. یکی از اتاق‌ها، به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده، تزیین شد. ● قسمتی از اتاق نیز به عنوان آشپزخانه‌ای با یک چراغ خوراک‌پزی و مقداری ادویه‌جات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضیقه شدید مالی، سپری می‌کردیم و مشکلات زیادی داشتیم تا جایی که گاهی اوقات، برای تأمین هزینه‌های زندگی، مبلغی را قرض می‌کردیم. 📚 کتاب خاکی‌ها 🕊🌹🕊
تو می‌روی و باز سفر می‌کنی از مُلک دوچشمم من تا به قیامت نگران غم چشمان تو هستم 👈سمت راست طلبه شهيد عليجان زاده، قائمشهر ●تاريخ شهادت ٦٧/٤/٤ ،جزيره مجنون🕊🌹🕊
‏بنویسید ڪه سردار به مهمانی رفت مثل عباس بدون یَد و قربانی رفت 🕊🌹🕊
●بچه اولمون قزوين به دنيا اومد. ماه های آخر بارداری رفته بودم قزوين، تا پدر، مادرم مواظبم باشن. در مورد اسم بچه قبلاً با هم حرفامونو زده بوديم. عباس دلش میخواست بچه اولش دختر باشه. ●ميگفت: "دختر دولت و رحمت واسه خونه آدم مياره..." قبل به دنیا اومدن بچه، بهم گفته بود: "دنبال يه اسم واسه بچه مون گرد که مذهبي باشه و تک از کتابی که همون وقتا ميخوندم پيدا کردم: سلما ●تو کتاب نوشته بود، سلما اسم قاتل يزيد بوده. دختری زيبا که يزيد (لعنة الله عليه) عاشقش ميشه. اونم زهر ميريزه تو جامش. ●بهش گفتم که چه اسمی روانتخاب کردم. دليلشم براش گفتم. خوشش اومد. گفت: "پس اسم دخترمون ميشه، سلما گفتم: اگه پسر بود...؟ ●گفت: نه ، دختره. گفتم: حالا اگه پسر بوووود؟؟؟ گفت: حسين…اگه پسر بود اسمشو میذاریم حسین. بچه که دنيا اومد. دزفول بود. ●بابام تلفنی خبرش کرد. اولش نگفته بود که بچه دختره ، گمون میکرد ناراحت میشه. وقته بهش گفت، همونجا پای تلفن سجده شکر کرده بود. واسه ديدن من و بچه اومد قزوين. ●از خوشحالی اينکه بچه دار شده بود. از همون دم در بيمارستان به پرستارا و خدمتکارا پول داده بود. يه سبد بزرگ گلايل و يه گردنبند قيمتی هم واسم خریده بود. دخترم سلما دختر زيبايی بود. پوست لطيف و چشای خوشگلی داشت. عباس يه کاغذ درآورد و روش نوشت: "لطفاً مرا نبوسيد..."خودشم اونقده ديوونش بود که دلش نميومد بوسش کنه. ✍به روایت همسربزرگوار شهید 🕊🌹🕊
پایی که بسته شد ! تا بماند و بایستد و بجنگد ... "علی‌حسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه می‌شود نیروهای خودی در کمین و محاصره‌ی دشمن قرار گـرفته‌ اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به پایه‌‌ی دوشکا می‌بندد تا بایستد و بجنگد ، تا یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند. از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها ۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود، در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است. مهر ۱۳۶۳ ؛ ایلام منطقه عمومی میمک عکاس: محمد عبدالحسینی 🕊🌹🕊
برای جنگِ با دشمن فقط سربند کفایت می‌ کند ما را ... 🕊🌹🕊
. گاهی قصه ها را باید از چشم‌ها خواند ، همان چشم‌هایی که جز عشق چیزی ندیدند... 🌷 فرمانده لشکر عاشورا 🕊🌹🕊
تو هیچی نیستی! چشم‌شان که به مهدی افتاد؛ از خوشحالی بال در آوردند دوره‌اش کردند و شروع کردن به شعار دادن: فرمانده‌ی آزاده ، آماده‌ایم آماده ! » هرکسی هم که دستش به مهدی می‌رسید امان نمی‌داد، شروع می‌کرد به بوسیدن... مخمصه‌ای بود برای خودش! خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: « مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی‌هایی...!» 🕊🌹🕊