eitaa logo
سرداران ورزمندگان عاشورایی
214 دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
13.4هزار ویدیو
101 فایل
(درحسرت روزهای جنگ)
مشاهده در ایتا
دانلود
●یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود. ●در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت. ●پس از چند روز زنگ زد و از جراحت‌هایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحت‌ها نباید ما را خانه نشین کند. همیشه گله مند بود و می‌گفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم. هر وقت از او می‌پرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، می‌گفت من در آشپزخانه خدمت می‌کنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. ✍روای: مادربزرگوارشهید 📎پ ن: فرماندهٔ گردان‌رزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۱ کرمان ●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو🕊🕊 @sardarbakery
قامتِ دین راست خواهد ماند تا وقتی ڪہ سـروهـا ؛ روبرویِ یکه‌تازی تبر می‌ایستند ... 🌷🕊 @sardarbakery
خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس به نام تو، آغاز می کنم روزم را 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 @sardarbakery
ازهم بگشای دیده را با صلوات باخنده بگو شکرخدا را صلوات برگی بزنی بار دگر دفتر عمر ت صبحست و بگو محفل ما را صلوات 💐اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐 @sardarbakery
الهي در این صبح زیبا از نعمتهاے بیڪرانت سیرابماڹ ڪڹ بہ زندگیمان سرسبزی وخرمي به قلبمان مهربانی به روحمان آرامش به زندگیمان محبت ببخش سلام دوستان خوبم✋ صبحتون شاد و عالی🌸 @sardarbakery
🌻امام سجاد (ع) : 🌸هر آيه اي از قرآن، خزينه اي از علوم خداوند متعال است، پس هر آيه را كه مشغول خواندن مي شوي، در آن دقّت كن كه چه مي يابي. 📚 «مستدرك الوسائل، ج 4، ص 238» @sardarbakery
به او اگر بخواهم بنویسم؛ خواهم نوشت: « من را هم ببر .... »⁦ هوای شهر بدون تو، برایم نفس‌گیر شده صد روز بدون تــو... سردار دلـها .. .... 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌷 @sardarbakery
خداوندا به فرشتگانت بسپار سبدی پر از لبخند وشادی سلامتی و تندرستی برکت و روزی فراوان برای دوستانم به ارمغان بیاورند... @sardarbakery
زمان را از دست ندهیم عشق بورزیم مهربانی پیشه کنیم و در کنار هم باشیم و نفسهایمان را یکی کنیم دوست من زندگی کوتاست کنار هم بودن ها را قدر بدانیم @sardarbakery
سلام ارباب خوبم✋🌸 خوش بادنسیمے ڪه زایوانِ توباشد شاداسٺ هرآن کس ڪه پریشانِ تو باشد ای ڪاش ڪه صدبار زعشقِ توبمیرم هربارسرم بر روے دامانِ تو باشد @sardarbakery
گل زهرا چه شود بوسه به پایت بزنم تابه كی خسته دل،از دور صدایت بزنم؟ گل زهرا نكند مهر زمن برداری داغ دیدار رخت را به دلم بگذاری! سلام آقای مهربونم✋ @sardarbakery
🔴 پاسخ سردار حاجی‌زاده به اراجیف علی مطهری... 🔹آقای مطهری ! 🔹شما تا زمانی که آمریکا را پلنگ ببینید ، اوضاعتان بر همین منوال خواهد بود ! 🔹امثالِ شما که آرواره هایتان به وقت ِ بردن ِ نام ِ آمریکا میلرزد ، و کدخدا را بر خدا غالب میدانید ، تفاله های این نظامید ! 🔹و اگر لازم باشد یکبار دیگر انقلاب خواهیم کرد ، 🔹و امثال ِ شما را به دامانِ همان کدخدا و پلنگ میفرستیم. 🔹آقای مطهری ! 🔹آنقدر از شکست مفتضحانه برجام سوخته اید که حتی از تخریب رهبری هم اِبایی ندارید... 🔹آنقدر از حقیقت آنچه که رهبر عزیز ، بارها و بارها از آمریکا گفتند و شماها سر باز زدید ، 🔹عقده کرده اید که حتی از تخریب دلسوزترین فرزندان ملت (سپاه) هم کم نمیگذارید. 🔹بمیرید از این همه ترس و ذلالت و بدانید که ما پشتیبان ِسرداران ِعزیزمان هستیم و هرگز تن به ذلت نمیدهیم. 🔹چه نیک گفت استاد شهیدمان مرتضی مطهری : شمر زمانه ات را بشناس .. 🔹والسلام ... @sardarbakery
●یک روز محسن برای من مصاحبه یک مادر شهیدی را گذاشته بود و گفت مادر میخواهم این مصاحبه را ببینی، من نیز نگاه میکردم و در فکر فرو رفته بودم که چرا محسن این را از من میخواهد ● ناگهان محسن گفت مامان اگه من هم شهید شدم تو باید قوی باشی و بیصبری و بیتابی نکنی، خیلی ناراحتی کردم و به او گفتم مادر جان این حرف ها را نزن ، من برای تو آرزوها دارم، گفت : مامان این سفر آخرین ماموریتم هست و در این سفر حضرت زهرا کمکم میکند که به آرزویم برسم.. ●محسن برای روز موعود لحظه شماری میکرد، ایام عید بود به او پیشنهاد دادیم که برای سفر تفریحی همراه ما بیاید ، اما قبول نکرد گقت منتظر اعزام به منطقه هستم و مرتب با مسئولین مربوطه جهت اعزام در تماس بود. ●روز بیست و هفتم 94،عصر پنجشنبه، محسن با تمام رشادت ها و دلاوریهایش در شهر حلب سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه سیزدهم بهشت سکینه بنا به وصیت خودشان در کنار مادربزرگ گرامیش به سپرده شد. 🌷 🕊🕊 @sardarbakery
بگذار بہ ما هرچه میخواهند بگویند بگـــــذار بہ ما بگویند تروریست بگذار بہ ما بگویند جیرہ بگیر بگذار بہ ما بگویند مزدور هویت ما حزب اللہ است 🌷🕊🕊 @sardarbakery
🌻سیاست های همسرداری ✅اگر سخن همسرتان را قبول ندارید، یا فقط بخشی از آن را قبول دارید، یا فقط در شرایطی خاص سخنان همسرتان درست است، اما می دانید که اگر حرف او را تایید نکنید، مشاجره و جدل می شود برای بهبود رابطه با همسرتان میتوانید موقتاً آن را تایید کنید ، یا آنکه مواردی از آن را که قبول دارید تایید نمایید، اما به مواردی که مخالف هستید اشاره نکنید، تا آنکه شما بتوانید در فرصت مناسب در صورتی که موضوع هنوز اهمیت دارد و برایتان مهم باشد دلایل و نظر خود را بگویید. مثال ؛ ‌‌✔قبول دارم، درست گفتی، پدرم امروز تو را خیلی تحویل نگرفت. ✔درسته، بیشتر تقصر اون موتورسوار بود، تو در رانندگی ماهر هستی. ✔ درسته، بعضی وقتها مادر شوهرها، از روی دلسوزی یا بی اطلاعی، فرزندانشان را بدبین میکنند. 💚💓💚💓💓💚💓💚 @sardarbakery
آن دم كہ نفس ڪشیدم ازهجرانت شرمنـده شدم ازتـو و از ایمانت آه اى گل سرخ خیمه ے فاطمیون دیباچہ دشت خون شده چشمانت 🍃ولادت۷۴/۰۱/۰۲ 🌺 شهادت۹۴/۰۱/۳۱ 🌷 🕊🕊 @sardarbakery
از کوه طریق استوار آموخت وز سایه صفای خاکساری آموخت شاداب تر از شمیم جان بخش بهار از روح نسیم بی قراری آموخت فرازی از وصیت نامه: ما موظفیم حافظ مملکت و دین خود باشیم، لحظه ای غفلت ما، فرصتی برای فرصت طلبان است که پیوسته در کمین هستند. 🌷شهید مسعود کفیل افشاری🌷 ▪️فرمانده گردان مهندسی رزمی لشکر ۳۱ عاشورا، شهادت ۱۳۶۲، مریوان @sardarbakery
از بس چهرش معصوم و نورانی بود که بعضی مواقع دوستانش بهش می گفتند: محسن چقدر شبیه شهدا هستی، هر موقع این جمله رو بهش می گفتیم حالش دگرگون می شد می گفت نه بابا؛ آخه من و چه به شهادت من کجا وشهدا کجا، اونایی که رفتند همه پاک بودند، توروخدا منو با این خوبا مقایسه نکنید. به محسن گفتم تصمیمت واسه رفتن جدیه؟؟ با اطمینان گفت: آره؛ با اون لبخندهای همیشگی نگاهم کرد و گفت: مطمئن باش من شهید میشم، منم گفتم: هممون آرزوی شهادت داریم ولی همه چیز خواست خداست، دوباره گفت: خودم خواب دیدم و می دونم سند شهادتم امضاء شده عشق شهادت سراپای وجودش رو گرفته بود و خودش با اطمینان قلبی از شهادتش آگاه بود. 🌷شهید محسن قوطاسلو🌷 @sardarbakery
بزند شنبه بیایی و دل جمعه بسوزد آقا... ظهور نزدیک است 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 @sardarbakery
آقا جان(عج) پــروانــۀ قلبــم طـیـران ســـوی شما دارد جان حال و هوای گل خوشبوی شما دارد هر شام و سحر دیده به راهت بود ای دوست هم دیده و هم دل هوس دیدن روی شما دارد @sardarbakery
☝️🏻قبل از این که جر و بحثی را باهمسرتان شروع کنید 🤔با خود فکر کنید آیا موضوع واقعا ارزشش را دارد که شما را عصبانی کند؟ یا می توانید به سادگی از آن بگذرید؟ @sardarbakery
♥️ در مشكلات زناشویی، زنها بدنبال درک او و يك هم صحبت خوب (شنونده حساس و صميمی و نه لزوماً تاييد كننده) و مردان صرفاً بدنبال راه حل هستند. @sardarbakery
‍ نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤ خدایا 🙏 در آخرین شب✨ فروردین ماه دعا میڪنم 🙏 پایان فروردین ، پایان تمام سختے ها مریضے ها بے پولے ها گرفتارے ها وتمام مشڪلاتمان باشد آمین یا رَبَّ 🙏 @sardarbakery
‍ شبی🌸🍃 رویایی🌸🍃 همراه با🍃 آرامش و یاد خدا🌸🍃 براتون 🌸🍃 آرزومندم🌸🙏🌸 شبتون آروم🌸🍃 فرداتون پرامید🌸🍃 درپناه خدا باشیـد 🌸🍃 با آرزوے بهترینها براے شما خوبان 🌸🙏🌸 شبتون بهشت 🌸🍃🌸 @sardarbakery
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: @sardarbakery