eitaa logo
سردار دلها
951 دنبال‌کننده
65.7هزار عکس
7.1هزار ویدیو
693 فایل
آهای بسیجی می دانی چه موقع وقت استراحت توست؟! یک روز ایجاد امنیت،یک روز غربالگری سلامت،یک روز اردوی جهادی سیل و زلزله،یک روز رزمایش کمک مؤمنانه، همیشه برای تو کار هست.... @hemmat7265
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر شما ای شهیدان راه حق سلام بر شما ای مجاهدان برای خون حسین (ع) سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. سلام بر شهدا دوباره کوچه کوچه دلم پر شده از عطر وجود شما کاش میشد در کنارتان بود.کاش میشد فرار کرد از همه نیرنگ ها و ناپاکی ها و بدی های روزگار ما... کاش میشد دوباره حضورتان غبار از دل های آلوده یمان بزداید... کاش باز هم میزها سنگر شوند و لباس های مجلل...همان لباس های خاکی و زیبا دلم گرفته از این همه رنگ و ریا اصلا بهتر است ننویسم.دلم لک زده برای سادگی... برای نور خدا... برای شهدا... و فقط میگویم این منم در راه مانده ای بی پناه و پرو بال شکسته ای که بی حضورتان توان پرواز ندارد خوشا آنانکه با عشق به الله، عليه کفر جنگيدند و رفتند... خوشا آنانکه بهر ياری دين به خون خويش غلطيدند و رفتند... خوشا آنانکه با شور حسينی، شهادت را پسنديدند و رفتند... خوشا آنانکه در اين نهضت حق، به سهم خويش کوشيدند و رفتند شهيدان، ای سبک بالان عاشق زمين با همه عظمت و بزرگی اش با همه قدرت و جاذبه اش توان جذب شمارا نداشت نه مال تواناست شما را جذب كند و نه مقام نه زيبا رويان توانستند شما را جذب كنند و نه طنازان نه احترام ديگران شما آسمانی بوديد شما خدا را ديديد و من هوا را شما عاشقی كرديد و پرواز نموديد و من هوس بازی كردم و در جا ماندم شما برنده از رفتنتان شديد و من شرمنده از بودنم پس شرمنده ام. شهيدان شرمنده ام ای شهدای گمنام و ای غلطیده شدگان در سرب های سرد و سنگین که به عشق مام میهن و انقلاب و اسلام، سر بر سودای عشق گذاشتید. اینجا کجاست؟ ما کیستیم… شما که بودید؟ و کجایید؟ بر مزار کدامتان بگرییم که بغض امان نمی دهد، بگرییم، گریه مگر دوا کند… می گرییم اما زهی تاسف که گریه نیز دوا نمی کند! برادر منی، اما دلم خوش است که تو مدافع حرم خواهر “ابوالفضلی عابدینی اکار زواره حوزه بسیج دانش آموزی شهید فهمیده زواره کانون بسیج فرهنگیان زواره
🔶حوزه بسیج دانش آموزی شهیدفهمیده زواره ایستگاه صلواتی بزرگداشت شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی : ۱۴۰۱/۱۰/۱۲
🔶 حوزه بسیج دانش آموزی شهید فهمیده زواره _ شبانی انسانی
46.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷بازخوانی سرود ✍گرامیداشت۲۵ آبان سالروز تشییع ۳۷۰ شهید و روز حماسه و ایثار اصفهان ✅ توسط دانش آموزان
از کجا بگم؟! از شلمچه یا طلائیه؟! یا از اون شهدایی بگم که چطور جونشون و فدای ایران و مردمش کردن؟! بهتره از اونجایی بگم که قرار شد یه اردو با همکلاسی ها و آشناها بریم... اونم کجا، راهیان نور . راهیان نور؟ آره جانم راهیان نور، ما حتی نمی‌دونستیم راهیان نور کجاست و چه اتفاقایی رخ داده... همه خوشحال و راضی از اینکه بعد چند سال یا شاید بهتره بگم برا اولین بار میخواستیم بریم اردو، اونم چند روزه! همه به یه قصد دیگه رفتیم و اونجا زمین گیر شدیم :) شهدا همه رو شرمنده خودشون کردن... رفتیم اردوگاه شهید باکری . آره همون شهید باکری که نذاشت پیکر برادر شهیدش رو از منطقه محاصره شده عراقی ها بیارن! می‌دونی چرا، چون گفتش یا همه شهیدا رو میارید یا هیچکدوم! :) همون شهید باکری که الان هیچ جا و مکانی نداره ، همون شهردار بامعرفت. تو وصیت نامشون گفتن خدایا مرا پاکیزه بپذیر ... و چقدر بنظرم این جمله قشنگه. آره خلاصه رفتیم اردوگاه و خسته و کوفته خوابیدیم. هنوزم نمی‌دونستم کجا اومدم و قراره چه اتفاقایی بیوفته، هنوزم نمیدونستم که چه در انتظارمه و به کجا دعوت شدم... برا نماز صبح بیدار شدیم و رفتیم حسینیه که نماز صبح و اقامه کنیم. نماز خوندیم و افتتاحیه شروع شد. همه یکم خواب‌آلود بودیم ولی گوشمون به افتتاحیه بود . حس خیلی قشنگی بود، با اون خستگی فراوونی که همه داشتیم با ذوق داشتم به حرفا حاج‌آقا گوش میدادم... گفتن تک تک شما رو شهدا صدا زدن و دعوت کردن و هیچکس بدون دعوت اینجا حاضر نیست. برامون روضه خوندن و از شهدا گفتن، از شهید باکری، از شهید خرازی، از شهید همت و از شهید زین‌الدین و... فضای خیلی قشنگی بود، حس آرامش و با تموم وجودم حس میکردم، کم‌کم وجود شهدا رو کنارم حس میکردم، کم‌کم فهمیدم کجام و قراره چی بشه... بغضم ترکید و منم مثل بقیه دختر خانوما اشکم جاری شد . دیگه اون خستگی و خواب اهمیتی نداشت و فقط با شهدا انس میگرفتم... کل حسینیه از صدای گریه پر شده بود... همه حال آشفته و بی‌قراری داشتیم که به شهدا پناه برده بودیم... همه امیدمون شهدا شده بودن. انگار یکباره یه فرشته آسمونی اومده بود که بشه همدم و مرهم و رفیقم.. حس و حال خیلی عجیبی بود اصلا نمیتونم توصیف کنم از طلائیه میگفتن برامون، و من شور و اشتیاقم برا رفتن به طلائیه بیشتر میشد. از پادگان زید گفتن برامون. می‌دونی کجاست و چی گذشته اونجا؟! پادگان زید جاییه که شهدا تو عملیات رمضان از تشنگی شهید شدن و جون دادن... خیلی درد داره مادری جیگر گوشه خودشو از دست بده اونم از تشنگی... تو عملیات رمضان خیلی شهید دادیم که از تشنگی به شهادت رسیدن... خیلی خسته بودیم ولی اشتیاق زیاد به دیدن طلائیه و مناطق دیگه داشتیم. سمت طلائیه راهی شدیم و بله رسیدیم. تا چشم کار میکرد خاک بود که دور تا دورش رود بود...یه حسینیه هم اونجا بود که در موردش میگم.... شاید باورت نشه ولی خاکش نبض داشت... همه اون خاک‌ها انگار داشتن باهات حرف میزدن...وجود شهدا رو کاملا حس میکردی.. طلائیه خیلی شهید داد، طلائیه جاییه که شهید باکری و خرازی شهید شدن. طلائیه یعنی عشق یعنی آرامش واقعی... تمام خاک اونجا از پوست و گوشت شهدا بود... هوا ابری بود و دل ما هم آشوب یه حسینیه اونجا بود به اسم حضرت ابالفضل. حالا چرا ابالفضل ؟! خیلی برا پیدا کردن شهدا و تفحص تلاش کرده بودن ولی بی‌نتیجه بوده. شب تولد آقا حضرت ابالفضل رفته بودن برا تفحص...اولین شهید اسمش عباس...دومین شهید ابالفضل و... همینطور شهید پیدا شدن به نام های حضرت عباس... خیلی قشنگه نه؟ اینکه از آقا حضرت عباس تو شب تولدشون عیدی بگیری خیلی قشنگه. با شهدا خیلی حرف زدم...درد دل کردم...خیلی عهد و قول و قرار بستم... شهدا هم به من قول دادن هوامو داشته باشن و حواسشون بهم باشه... قدم زدن رو خاک اونجا و حرف زدن با رفقای شهیدم قشنگ ترین حسی بود که تجربه کرده بودم، اونم تو هوای به شدت سرد زمستونی راهی اردوگاه شدیم و از خستگی نای حرف زدن نداشتم. شب رفتیم رزمایش دیدیم. خاطرات جنگ و شهید شدن جوونا رو به نمایش گذاشتن... خاطرات اسارت شهدا و آزادی خرمشهر... خاطرات شهدای گمنام و عملیات های مختلف دریایی و زمینی و ... نمایش توپ و تانک و نفربر و نارنجک... خاطرات خون و آتش و عشق و شهادت... خوابیدیم و صبح روز بعد رفتیم نهر خین. ادامه دلنوشته صفحه بعد
خوابیدیم و صبح روز بعد رفتیم نهر خین. آخ از نهر خین نگم که فقط پونصد کیلومتر با شهر عشق فاصله داشتیم... اونجا بود که دلم شکست و اشک از چشمام جاری شد گفتم آقا جون این انصافه من اینقدر بهت نزدیک شده باشم و تو خاک عراق باشم ولی زیارتت نیام؟! :) اون نقطه ای که ایستاده بودم حس کردم روبروی ضریح آقا هستم. سلام به آقا دادم و فقط گریه کردم. نهر خین جایی بود که از آب دجله و فرات سرچشمه گرفته بود. آره همون آبی که روی امام حسین و اهل بیتش بستن... :) و بعد اون آب به اروند رود می‌ریخت. خیلی از جوونا تو این نهر شهید شدن و هیچوقت دیگه به شهر و دیارشون برنگشتن و هنوز که هنوزه دنبالشون میگردن... مادراشون هنوز چشم انتظار دیدن روی ماه جیگر‌گوشه هاشون هستن... دشت ذلفقاریه رفتیم، موقعیت شهادت شهید شاهرخ ضرغام شهید ضرغام مسیر عاشقی رو خیلی قشنگ تموم کردن. شهید ضرغام از یه لات عرق خور دعوایی رسید به میدون جنگ و جوونیشو فدای من و شما کرد. آره خلاصه...عصر رفتیم آخرین مقصد که همون شلمچه یا کربلای ایران بود. رفتیم قدمگاه آقا امام رضا. روز آخر بود، مقصد نهایی بود و من مونده بودم و کوله باری از شرمندگی و شهدایی که قرار بود دست ما رو بگیرن. شلمچه جایی به وسعت زیادی بود که تا چشم کار میکرد خاک بود. رو خاک مقدس شلمچه که از پوست و گوشت شهدا بود نشستم و با رفیق شهیدای خودم حرف زدم. ازشون خواستم کمکم کنن که ادامه دهنده راه خودشون باشم... کمکم کنن بتونم حجابم و حفظ کنم و نماز سر وقت و فراموش نکنم... کاش فقط یکبار دیگه میرفتم شلمچه... هیچ جای دنیا اون آرامش و حس خوبی که شلمچه داشتم و بهم نمیده اینو خوب مطمئنم.. اون لحظه یه استخون از یه شهید پیدا کردن و چقدر لحظه غم‌انگیزی بود... وقتی رو خاکی که شهدا رو اون افتاده بودن و شهید شده بودن قدم می زدم، همون خاکی که خون هزاران جوون بی‌گناه روش ریخته شده بود، آره جانم دقیقا همون خاک... باهاشون عهد بستم که کوله بار گناهامو همون‌جا رو زمین بزارم و همون میثاقی رو ببندم که شهدا با خدا بستن. تا شاید منم به آسمونیا ملحق بشم... تا شاید منم مثل یکی از اونایی باشم که امام زمان برای خودش انتخاب میکنه... تا شاید منم مثل شهدا پرواز کنم .... خلاصه کلام رفتیم مزار شهدای گمنام و به لحظه خداحافظی رسیدیم. سخت ترین لحظه بود و درد داشت برامون. ما به اون مناطق و شهدا و حس و حال عجیب اونجا عادت کرده بودیم . خیلی برامون سخت بود ولی چاره ای نبود... با گریه و ناراحتی برگشتیم. حالا من موندم و رفیق شهیدم . . . خب رفیق بزار چند تا چیز و تو لفافه بگم. یه‌ خواهر نشسته بود رو همین خاک‌های شلمچه... خاک‌ها رو کنار زد و کنار زد و رسید به یه جمجمه! استخونا و پلاک‌ها و سربند ها و اون قمقمه ها رو همه رو از اینجا خارج کردن ... پس‌ خون شهید کجاست؟! خونشون‌ تو همین خاک‌هاست! تا‌ حالا با خودت فکر کردی چند تا جوون، داماد، یا اصلا چند تا دار و ندار یه مادر و پدر زیر این خاک‌هاست! خون چند تاشون قاطی این خاک هاست؟ آی‌دختر خانم مذهبی! هواست به فضای مجازی هست؟ حواست‌ هست به نحوه حرف زدنت؟ حواست هست به لفظ های خودمونی که گاهی وقتا به کار می‌بریم؟ حواست‌ هست به آشوب به پا کردن تو دل مخاطبت؟ نکنه گول بخوریم! نکنه‌ حالا شهیدی که سی سال پیش، رفت و بخاطر نسل و خاکمون، شهیدی که گفت زندگیمو فدای آیندگانم و دینم میکنم... حالا خیره شده باشه به چشم ما و بگه قرارمون این نبود خواهر! از خودی ضربه خوردن خیلی بده! تو‌ خودی‌ ای... از خودشونی... آخه اگه اونا تو رو از خودشون نمیدونستن که نمیرفتن به خاطر تویی که هنوز اون زمان به دنیا نیومده بودی یا تو قنداق بودی بجنگن که!!! میفهمی چی میگم؟! اون روزی که دیدی راهی شلمچه ای، بدون شهدا رسماً دعوتت کردن... گفتن بیا دلمون واسه بیقراری‌هات تنگ شده... مراقب دل هامون باشیم!
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیا عند ربهم یرزقون  به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان وبا سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب اسلام دلنوشته هایم را به خط میبرم . . . مینویسم از رفیقامون مینویسم از برادرامون مینویسم از پسر بچه هامون مینویسم از پسران مادرانی که حسرت به دل ماندند که پسرهایشان رادر لباس دامادی ببینن مینویسم از پدری که دختر چشم به راهی را رها کرد و جان بر دست در راه اسلام جنگید مینویسم از تازه دامادی که طعم دامادی را نچشید و قول برگشت داد و برنگشت، برگشت . . . اما در کفن . به خاک خرمشهر پا گذاشتیم به خاک خونین شهری که با خون جوانان سرزمینم به ان ریخته شد و ازادی خونین شهر را مدیون انانیم و خرمشهر نام گرفت . . . رمق در پاهایم نبود ترس داشتم که با چکمه به خاکی ک خون برادرانم به ان ریخته شده بود پا گذارم هوا به ریه هایم نمیرسید هوای سنگینی بود بغض بر گلویم چنگ میزد و تا خفگی چیزی نمانده بود به منطقه ی شلمچه رفتیم انگار صدای خوش آمد گویی آنان به گوشم میرسید انگار تمام خاطره هایشان داشت مرور میشد بعداز سخنان راوی کنجی از شلمچه را در برگرفتم و گوشه گرفتم انگار تمام خاطره هایشان به تصویر کشیده میشد انگار در تمامی این صحنه ها حضور داشتم و شاهد تمامی ان اتفاقات بودم اشک هایم برپهنای صورتم جاری شد . . . باریدم به حال زارم ، باریدم به خود که تا به الان زندگی نکرده ام و چقد از این دنیا عقب مانده بودم حال که متوجه شدم در دفتر سرنوشتم با تصمیم قاطعانه ای محکم و با اقتداردرهمان مکان معنوی درهمان لحظه ی پرغم نوشتم صدق الله العلی العظیم بسم الله الرحمان الرحیم برگ جدیدی از دفتر زندگی ام را باز کردم لحظه ی ترک کردن شلمچه فرار رسید سرهنگ همه را صدا کرد دل کندن سخت بود با نگاه اخر به شلمچه با چشمان پراشک نگاهم راگرفتم و به راهم ادامه دادم به اردوگاه رفتیم هیچ یک از بچه ها ارام و قرار نداشتند زیرا که ان شب اخرین شبی بود که در خرمشهر بودیم، دران مکان معنوی، در ان مکان جنگی ، در ان لاله زار... هر یک به کنجی از اسایشگاه رفتیم وداع سختی بود حال طعم دل خانواده ی شهدا را چشیدم ... گونه هایم خیس شد ارام و قرار نداشتم درهمان حالت نا ارام و بی قرار به خواب رفتم . صبح فرار رسید با حالتی غمگین و گریان چمدان هایم را بستم کوله را به دوش کشیدم و از اسایشگاه دوری کردم با هر قدمی که برمیداشتم همانند ماهی میشدم که از اب بیرون پریده و لحظه ی جان دادنش فرارسیده... رسیدیم درب خروجی اردوگاه ساک ها و وسایل هارا داخل اتوبوس گذاردیم با نگاهی پراشک به ان اردوگاه و ان منطقه نگاه دوختم و گفتم هیچوقت خداحافظی را دوست نداشتم کاش ادامه داشت کاش به جای خداحافظی جزو یکی ساکنان این شهر مقدس بودم خوشا به حال انان که در این سرزمین زندگی میکنند زین پس نگاهم را به زمین دوختم به سجده رفتم و به ان خاک سرزمین سرنهادم و گفتم خداحافظ باکری ها خداحافظ همت ها خدا حافظ برادرانم . . . به پا خواستم و به اتوبوس داخل شدم و دل خود را در شلمچه جا گذاشتم . 🖤🌹🍂🥀