#خاطرات_شهید
توی یک روز سرد زمستانی در روستایی از توابع فدیشه نیشابور که در محاصره برف بوده، یک خانم باردار موقع وضع حمل دچار مشکل میشه، و اگر زود رسیدگی نمی شد، هم مادر و هم بچه از دست می رفتن، وقتی که این خبر رو به فرمانداری میدن، اونها هم جلسه تشکیل میدن، ولی نه می شد ماشین فرستاد به روستا و نه هلیکوپتر و...
اما یک نفر مستقیماً دستور میده که فوراً دو تا تانک با تجهیزات کامل به روستا اعزام بشه، این کار باعث شد که مادر و بچه که اسمش رو فاطمه زهرا گذاشتن، زنده بمونن...
واین شخص کسی نبود جز:
#سردارشهید_محسن_قاجاریان
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#خاطرات_شهید
راوی خاطره برادر شهید
عملیات والفجر ۸بود که بر اثر بمباران
شیمیایی دشمن تعدادی از رزمنده ها
زیر آوار ماندند حسین علی بدون توجه
به گازهای شیمیایی سریع به طرف بچه ها رفت
من نیز به دنبالش رفتم به سختی بسیجی ها
را بیرون آوردیم وقتی از محوطه خارج شدیم حالت تهوع و سرگیجه شدید به ما دست داد تمام صورت برادرم سوخته بود
مارا به بیمارستان «بوعلی»تهران اعزام کردند
مصدومیت حسین از ناحیه چشم بیشتر
از دیگر اعضای بدنش بود اما باز می خندید
درحالیکه نگرانش بودم و استقامت او دربرابر آزمایش های
الهی غبطه میخوردم
#شهید_حسینعلی_عالی🥀🥀
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#خاطرات_شهید
●محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد.
یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت
●بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم.
گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی"
آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی .
●محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود:
"این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن...
و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ...
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#خاطرات_شهید
💠یکی از دوستان محمدرضا ، خوابی که از شهید دیده بود را تعریف کرد وگفت: شهید به خوابم آمده بود باشهید شیبانی دردل وگلایه کردم که تورفتی ومن ماندم.الان که جنگ در سوریه تمام شده دیگه راه شهادت بسته شده است چکار کنم؟؟
💠محمدرضا جواب داد :چند کار را انجام بده هرکجا باشی شهادت به دنبالت می آید شما بهترین دوستان من بودید اگر صبر کنید خداوند اجر دوشهید که به ما داده به شما اجربیشتری خواهد داد منخوشحال شدم وگفتم داری شکسته نفسی می کنی محمدرضا ماکجا وشما کجا بعد گفتم چکار کنم ، شهید گفت:
اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد
دوم: نماز اول وقت ترک نشود
سوم: به نامحرم نگاه نکنید
چهارم: به کودکان با مهربانی رفتارکنید
"خدایامن سوریه نیامدم جز به اختیار ونظر حضرت زینب (س)، ان شاءالله که شرمنده علمدار کربلا نباشم"
#شهید_محمدرضا_شیبانیمجد🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۶۶/۴/۱۷ فاضلآباد ، گلستان
●شهادت : ۱۳۹۶/۱/۱۶ حماه ، سوریه
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#خاطرات_شهید 🌷
در آخرین تماسی که از سوریه داشت روایتی برایم خواند با این مضمون که در دنیا طوری زندگی کن که انگار تا ابد زندهای و برای آخرت جوری مهیا شو که انگار فردا خواهی مرد!
#محمدرضا به معنای کامل کلمه اینگونه زندگی میکرد.
تمام تلاشش در همه ابعاد زندگیاش این بود که کاری را انجام دهد که خداوند از آن کار راضی است.✨
درس خواندن، ورزش کردن، مناجات و عبادت و زیارت… را فقط برای رضای یک نفر انجام میداد آن هم حضرت پروردگار بود. 🌱
دو سال آخر حیات دنیایی اش تمام دغدغهاش شده بود دفاع از حرم عمه سادات و مظلومین سوریه. 🍀
در عین حال آنقدر زیبا و با انرژی و با هدف زندگی میکرد که هیچکس باور نمیکرد به این زودی قصد گذشتن از جان را داشته باشد.
✍ راوی : خواهر شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_بسیج
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#خاطرات_شهید
آقا مهدی، پاسدار سپاه قدس بود. او بخاطر ملاحظات شغلی خیلی محافظه کار بود. 🌱
تیر ماه ۱۳۹۲ یک روزه مانده به ماه مبارک رمضان، خانواده با من تماس گرفتند که مهدی میخواهد به ماموریت برود و ما به دیدار برادرم رفتیم. ✨
وقتی مادرم چمدان مهدی را آماده میکرد، آقا مهدی گفت من چیزی احتیاج ندارم در صورتی که ماموریتهای قبلی اینگونه نبود🍀.
هنگام وداع، مادرم مهدی را از زیر قرآن رد کرد و برادرم انگشترش را بوسید و به من هدیه داد. 🌼
مادرم گریه کرد و من به ایشان گفتم نگران باش یک ماموریت است و مهدی دوباره برمیگردد✨. اما مادرم گفت نه، برو به چهره برادرت نگاه کن، مهدی دیگر برنمیگردد!
اما من باورم نشد و گفتم مهدی بازمیگردد اما این آخرین دیدار ما بود. 🌱
آخرین پیامکی که مهدی برایم ارسال کرد در آن نوشته بود 👈 «مهدی جان سوالی دارم از حضورت، من آیا زنده ام وقت ظهورت؟ اگر آمدی من رفته بودم، اسیر ماه و سال و هفته بودم ،دعایم کن دوباره جان بگیرم، بیایم در رکاب تو بمیرم.»🍀
💫ولایت فقیه نقطه اشتراک وصایای شهداست.🌱 در وصیت نامه برادرم نیز به ولایت فقیه اشاره شده است و گفتهاند رهبر انقلاب را تنها نگذارید. 💫
اگر میخواهیم کشورمان حفظ شود باید پشتیبان ولی فقیه باشیم و همه ی اقشار جامعه، روحیه جهادی داشته باشند.🍀
مسئولی که سرکار هست روحیه جهادی داشته باشد و برای پیشرفت ایران تلاش کنند.✨
✍ راوی : خواهر شهید مدافع حرم مهدی عزیزی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
رفته بود شناسایی منطقه کوهستانی در کردستان عراق بعد از چند روز از شناسایی برگشت.
مقدار زیادی مقوا و چسب و کاغذ باطله برداشت و به داخل چادر رفت.
روز بعد قرار بود فرماندهان گردان ها را جمع کنند و در مورد مسیر عبور هر گردان و... با آنها صحبت کنند.
بعد از صحبت های اولیه فرمانده لشکر، رضا نادری فرماندهان را به چادر خودش برد.
همه از آنچه می دیدند تعجب کردند. او یک ماکت بزرگ از منطقه کوهستانی عملیات درست کرده بود! به هر کدام از فرماندهان، از روی ماکت توضیح می داد که در عملیات از کجا باید عبور کنید و چه ماموریتی را باید انجام دهید و با چه مشکلاتی روبرو خواهید شد...
🍂🌸 برگرفته از 📙کتاب کمی درنگ کن. خاطرات شهید رضا نادری.
#شهید_رضا_نادری
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_سپاه
#شهدای_عملیات_مرصاد
#زندگی_نامه
#خاطرات_شهید
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#خاطرات_شهید
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند.
مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود.
#شهید_غلامرضا_لنگریزاده🌷
#خاطرات_شهید
●همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلی ندارد من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد...
○اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مومن شادی هایش در چهرهاش
وحزن و اندوهش در درونش می باشد.
●اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهرهای بـود کـه با لبـخند آراسـته شده بـود و رفـاقت با او هیچ کـس را خسته نمی کرد.
📎بہ دلـمـ لڪ زده
با خنـده ے تو جـاݩ بدهمـ
طـرح لبـخند تـو
پایاݩ پریشانـے هاست
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
●ولادت : ۱۳۶۷/۱۱/۱۳ تهران
●شهادت : ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ عراق
#خاطرات_شهید
«ايشان پاسدار بودند و من چون پاسداران را دوست داشتم و او فردى با ايمان بود، جواب مثبت دادم.» در روز تولّد امام حسين(ع) عقد كرديم. ايشان به من گفتند: «اشكالى ندارد كه من با لباس سپاه سر سفره ى عقد بنشينم.» گفتم: «من افتخار مى كنم.
«به نماز مقيّد بود. در سر سفره ى عقد از من پرسيدند: آيا نمازتان را خوانده ايد؟ تا صداى اذان را مى شنيدند، بلند مى شدند، وضو مى گرفتند و نمازشان را مى خواندند. به من هم مى گفتند: شما بياييد نمازتان را بخوانيد. بعد از مراسم عقد، اوّلين جايى كه رفتيم حرم مطهّر امام رضا(ع) بود.
به خانواده هاى شهدا احترام مى گذاشت. می گفت: «در حضور خانواده هاى شهدا نخنديد، چون آن ها ناراحت مى شوند.» اگر فرزند شهيدى را مى ديد در آغوش مى كشيد و بسيار گريه مى كرد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_علیاکبر_حسینپور_برزشی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۵/۳/۲ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۶/۱۲/۲۶ بمبارانهوایی ، خرمالعراق
#خاطرات_شهید
●به سوره واقعه علاقه خاصی داشت و همیشه آن را قرائت می کرد در وصیت نامه هم سفارش کرده بود موقع تشییع جنازه بجای شعار دادن سوره واقعه را با ترجمه روان بخوانند.
📎پ ن : فرمانده محور چزابه
#شهید_مهدی_صبوری
#سالروز_شهادت 🌷
#خاطرات_شهید
●سید همیشه یک قرآن تو جیبی كوچیك داشت و هر وقت كه فرصت می كرد سریع قرآنش رو باز می كرد و می خوند،
●دوستاش می گفتن:هر وقت آماده نماز جماعت می شدیم سید همیشه صف اول نماز بود و وقتی روحانی نداشتیم آقا سید بزرگوار جلو می ایستادن وامام جماعت ما می شدن.
●اگه از مادر سید در مورد رفتارش با والدین سوال کنید، میگه آقا سید مصداق بارز آیه ی شریفه ی : {وبالوالدین احسانا} بود.
#شهید_سیدمحسن_قریشی🌷
ولادت : ۱۳۶۳ خمین ، مرکزی
شهادت : ۱۳۸۹/۱/۳۰ منطقهٔ سنگهایآذرین ، شمالغربکشور ،به دست ضدانقلاب
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُ
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ