eitaa logo
🌷سردارقلبم🌷
779 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
64 فایل
🕊﷽ 🕊 🦋چشمـان خلیج فاࢪس بارانے شد 🕊حال خـزر از غمے پریشانے شد 🦋از ساعت ابتدایی پࢪ زدنش 🕊نقاش دل همه سـلیمانے شد تبادل @yadeshbekheyrkarbala 🗯کپی به شرط دعای شهادت🥀🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 😍با ما بهترین باش😍
😍جامع ترین کانال اشپزی😍 ✅به همراه گروه پرسش و پاسخ که هر چییییی سوال داشته باشی جواب میدن😍✅ 💚فیلم ببین و باهاش آشپزی کن ، تو سه سوت بهترین آشپز باش💚 ☺️فقط بدو بیا ببین چه خبره☺️ 😌پر از ایده ی آشپزی و پخت و پز و غذاهای فوری😌 ، ، ، ، ، ، ، و ... 🌿لینک گروه پاسخگویی آشپزی دی گاه:🌿 https://eitaa.com/joinchat/757727287Cc12e027d74 🌿لینک کانال آشپزی جامع:🌿 http://eitaa.com/joinchat/1404436591C3c36c8acfe
هدایت شده از 😍با ما بهترین باش😍
😍جامع ترین کانال اشپزی😍 ✅به همراه گروه پرسش و پاسخ که هر چییییی سوال داشته باشی جواب میدن😍✅ 💚فیلم ببین و باهاش آشپزی کن ، تو سه سوت بهترین آشپز باش💚 ☺️فقط بدو بیا ببین چه خبره☺️ 😌پر از ایده ی آشپزی و پخت و پز و غذاهای فوری😌 ، ، ، ، ، ، ، و ... 🌿لینک گروه پاسخگویی آشپزی دی گاه:🌿 https://eitaa.com/joinchat/757727287Cc12e027d74 🌿لینک کانال آشپزی جامع:🌿 http://eitaa.com/joinchat/1404436591C3c36c8acfe
🔸پــای درس شهیـــد.... ✍در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود، سه روز بود ڪه به رزمنده‌ها نرسیده بود و همه گرسنه بودند، بالاخره هلیڪوپتری برایشان مهمات و غذا آورد، دوستش مثل بقیه گفت: ناصر! برویم غذا بگیریم. ناصر او را دعوت به صبر ڪرد و گفت: هیچ وقت برای غذا بی‌تابی نڪن، بالاخره خودش پیش ما می‌آید! مدتی ڪه گذشت دوستش باز گفت: ناصر غذا دارد تمام می شود! ناصر گفت: تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم! دوستش هم نرفت و با ناصر ماند، غذا برای آن همه رزمنده ڪم بود و زود تمام شد! ناصر با لبخندی ملیح گفت: غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم ڪه چه‌طور غذا منتظر ما می ماند! رفتند و در ڪناری از باقی‌ ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع ڪردند، ناصر با لذت را می‌خورد و می‌گفت: غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بی‌تابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد. اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🔸پــای درس شهیـــد.... ✍در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود، سه روز بود ڪه به رزمنده‌ها نرسیده بود و همه گرسنه بودند، بالاخره هلیڪوپتری برایشان مهمات و غذا آورد، دوستش مثل بقیه گفت: ناصر! برویم غذا بگیریم. ناصر او را دعوت به صبر ڪرد و گفت: هیچ وقت برای غذا بی‌تابی نڪن، بالاخره خودش پیش ما می‌آید! مدتی ڪه گذشت دوستش باز گفت: ناصر غذا دارد تمام می شود! ناصر گفت: تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم! دوستش هم نرفت و با ناصر ماند، غذا برای آن همه رزمنده ڪم بود و زود تمام شد! ناصر با لبخندی ملیح گفت: غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم ڪه چه‌طور غذا منتظر ما می ماند! رفتند و در ڪناری از باقی‌ ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع ڪردند، ناصر با لذت را می‌خورد و می‌گفت: غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بی‌تابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج