فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توی ترکیه سوار تاکسی شدم، راننده گفت یک ویدئو میذارم ببین ما این آدم رو دوست داریم،
ویدئو حاج قاسم رو گذاشت و گریه کرد...
«مکتبحاجقاسم» توی دنیا داره پخش میشه...
🆔 @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | جامعه صالح
🔰حاج قاسم سلیمانی: جامعه ای صالح میشود، که افراد صالح بر آن حاکم شود.
🌹 سخنان مهم شهید سلیمانی درباره انتخاب مسئول
#انتخابات
🆔 @sardarr_soleimani
✍حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبهای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرتزده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آنها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، میدانستند که شهادت فرزند میانیشان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحرکات عجیبی را در اطراف خانهشان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاشهایش را گرفته.
مادر شهید: حاج قاسم سلیمانی در یکی از دیدارها به حاج اصغر گفته بود تو «حاج اصغر» نیستی، «حاج اکبر»ی.
@sardarr_soleimani
🌃 شبی در پیش است که؛
قرار است #درهای_آسمان را باز کنند ...
و #مَحرممان_کنند به حریمِ بارگاهی که:
🌷لا یمسّهُ الّا المطهّرون🌷 ، آنجا حُکمرانی میکند ‼️
قرار است درها را باز کنند و ...
و همهی ما تَهماندهها و جاماندهها و پَلاسیدههای زمین را، یکجا #تطهیر_کنند و ...
به حریمِ همنشینیِشان راه دهند ‼️
✨ الهَــــنا ؛
با این سر و وضعِ یک لا قَبا ؛
مایهی آبروریزیات در این ضیافت نیستیم ⁉️
این لحظههای آخر، منتی میگذاری، دَستی به سر و رویمان بکشی؟
خجالت، میکُشد ما را .... 😔
#ماه_بندگی
#ماه_رمضان
#انتخابات
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی ترکیه سوار تاکسی شدم، راننده گفت یک ویدئو میذارم ببین ما این آدم رو دوست داریم.
ویدئو #حاج_قاسم رو گذاشت و گریه کرد
«مکتبحاجقاسم» توی دنیا داره پخش میشه
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🌹 جامعهی صالح🌹💠
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے:
برادران.... خواهران....🌷
جامعهای صالح مےشود✨
ڪه افراد صالح بر آن💚
حاڪم شوند. افراد منزه🌺
جامعه را منظم مےڪنند.🇮🇷
🏷 سخنان شهید سلیمانے دربارهی انتخاب مسئول
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#انتخابات
از آن زمانے ڪه نگاهم🌷
بہ نگاه تو گره خورد💚
تمام آرزویم این شده است🌺
ڪه ڪاش مےشد....🥀
دنیا را از قابِ✨🕊
چشمهاۍ تو دید....🌸
همان چشمهایۍ ڪه💠
غیر از خدا را ندید....🌹
#مخلصیم_سردار
۞﴾۩﷽۩﴿۞
🌈مُژدِه🌸 🌈مُژدِه🌸
📢📢بِه دَࢪخوٰاستِ بیشتَࢪِ
ڪٰاࢪبࢪٰانِ مُحتَࢪم💝
💯💢 ࢪاهِ ࢪَهایــےاَز گنٰاه 💢💯
ࢪُو بَࢪٰاتُونْ اُوُرْدَمْ. 🎁🎁
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
اینجٰا سَنْجٰاقْ شُدِه😔👇👇👇
▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰
🍃https://eitaa.com/joinchat/2780692562Ca04bbd37fc🍃
▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰
『✊🏾💡』
『☘••|•یہهمچینکانالۍ،✨
•بࢪاهربچہبسیجۍانقلابۍ🇮🇷
•تجویز میݜہ . . .
•مخصوصااونایۍکہ
•میخوانشھیدݜن😎☘️
ʝσiŋ→°•|https://eitaa.com/joinchat/2780692562Ca04bbd37fc
『☘••|تجمعبچہھاۍانقلابۍ⇩
https://eitaa.com/joinchat/2780692562Ca04bbd37fc
💛•|عضویتمذهبیآواجبہ⇧
بزنروکعبہ،ببینخداکجامیبرت⇩
🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋
د .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی...
دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره!
ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند
به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود .
میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود.
صداش زدم :ریحانه جان
جوابم و نداد
_خواهرزشتم
...
_ناز نازوی داداش؟
...
_جوابم و ندی میام قلقلکت میدما
چپ چپ نگام کرد
_چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟
+نه والا از تو بعیدم نیست
چشم غره ای که داد باعث شد بخندم
_خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه.خدا بدمون و نمیخواد .نگران نباش،باشه؟
یخورده نگام کرد و گفت :باشه
____
فاطمه
ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری
به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم
رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم .
محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش.
کولم و تو بغلم گرفته بودم!
اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن
همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم.
ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم
یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد .
دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم . داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد
وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم.
رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد
اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد.بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد.
مامانم با دیدنش به سمتش رفت!
منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم
یخورده باهم احوال پرسی کردن.
محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد
مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد .
کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد.
تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه ؟
نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت.
باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت.
محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین.یاعلی
بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت.
حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم .این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم
_
دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم.
تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم.
به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه.
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت .به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه.
چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم.
_
محمد
تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم.
سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم.
حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم
بیشتر وقتا تهران بودم.
دوهفته یه بار میومدم شمال .
ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت.*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌*
#گمنام
✦
✦
✦
✠﷽✠
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
* #نــاحلــــه🌺
#قسمت_صد_و_سیزده3⃣1⃣1⃣
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقت
ی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنت نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه .دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم .خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه.
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی
و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش.
با فاصله نشستم کنار زنداداش.
شماره تلفنو گرفت.
منتظر موندیم جواب بدن.
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام.
انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون.
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم.
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش.
دیدی ک جواب ندادن.
_ای بابا...
خب دوباره بگیرین.
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم.
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت.
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن.
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس.
از لحنش خندم گرفت .
زنداداش گفت
+سلام. منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله. ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم. شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم. خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن. با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام. خوب هستین؟
خسته نباشید.
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام.
+خواهش میکنم عزیزم.
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه.
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم.
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور. .میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما...
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم.
+قربون دستت! به مامان سلام برسون. فعلا خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود.داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم.من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه!
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت.
اینو گفت و از جاش پاشد .
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم.
_
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم.از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟
عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
#گمنام
✦
✦
✦
✠﷽✠
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
* #نــاحلــــه🌺
#قسمت_صد_و_چهارده4⃣1⃣1⃣
محمد
چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
نمیدونستم کی برمیگردم .میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام .
فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم.
نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت :سلام.حالتون چطوره ؟
_
+من نرگسم .زن داداش ریحانه جون
_
+قربونتون برم .خوبن همه .بد موقع مزاحمتون شدم ؟
_
+عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین .خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم.
_
+راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم
_
+میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت .میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه.سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم.وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت )
+میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود.ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا
،غش میکنی)
_
+آها .چشم .پس من منتظر خبر میمونم
_
+مرسی.قربون شما .خداحافظ
تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم .قرار شد خودش خبر بده
ناراحت گفتم:من که دارم میرمم
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨الهى
یادم بده آنقدر مشغول عیبهای خودم باشم که عیب های دیگران رانبینم.
یادم بده اگر کسی را بد دیدم قضاوتش نکنم، دعایش کنم
یادم بده ،بدی دیدم "ببخشم" ولی بدی نکنم
چرا که نمی دانم بخشیده می شوم یا نه
یادم بده اگر دلم شکست نفرین نکنم
دعا کنم،اگر نتوانستم سکوت کنم
یادم بده اگر سخت بگیرم
"سخت می بینم"
یادم بده به قضاوت کسی ننشینم چرا که در تاریکی همه شبیه هم هستیم.
یادم بده از آدمها خرده نگیرم
اگر بد شدند حتما جایی بدی دیدند
✨خدایا
آدمهای بد را از سر راهمان در حال و آینده بردار
توفیق بده خوب باشیم و خوب بمانیم.
🆔@sardarr_soleimani
مداحی آنلاین - اللهم رب شهر الرمضان - بنی فاطمه.mp3
5.81M
🌙 #اهلاًرمضان
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
حسین جان ❤️
این ماه مبارک را با سلام بر وجود مبارکت آغاز میکنم
@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅#فلسفه_روزه
💦قال الصادق عليه السلام:
🌷 انما فرض الله الصيام ليستوي به الغني و الفقير.
✨امام صادق عليه السلام فرمود:
خداوند روزه را واجب كرده تا بدين وسيله دارا و ندار (غني و فقير) مساوي گردند.
📚من لا يحضره الفقيه، ج۲ص۴۳، ح۱
🆔@sardarr_soleimani
طاعات قبول ان شاءالله 🤲🏻
الوعده وفا 😍
روز اول ماه مهمانی خدا و مصاحبه با مادر شهید بزرگوار #محمدحسین_حدادیان
😃😃😃پس همراهمون باشید ✌️🏻
یاعلی🌸
#اختصاصی_کانال
@sardarr_soleimani