🕊
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
#قسمت_دوم
۲۱ساله شده بود فرمانده گردان.
اسمش ناصر بود و حاج قاسم #فرمانده لشکرش بود.
جانبازشد. جانباز قطع نخاع. مهمان دائمی بستر وخانه.
شاید خیلی ها سراغش نرفتند چون گرفتار زندگی کردن خودشان را.
اما؛حاج قاسم دم دم های عید که می شد، وقتی میخواست سری به کرمان و اقوام بزند، حتما یک زنگ می زد و به خانه ناصر و می گفت:
_ من دو روزی می آیم خانه شما!
خرید هم می کرد.
لباس نو وسایل تهیه می کرد و می رفت خانه ناصر.
همسر ناصر را هم به قول خودشان، می فرستاد مرخصی.
می شدند دو رفیق شفیق!
کار آشپزخانه می کرد و غذا آماده می کرد.
با ناصر بگو ، بخند و یاد ایام و...
حمام را گرم می کرد وناصر را نونوار تحویل تخت همیشه ساکتش می داد و...
می رفت سراغ ماموریت بعدیش...
راستی، ناصر دی ماه ۱۳۹۲ #شهید شد...
📚منبع کتاب:حاج قاسم
🆔 @sardare_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجموعه #فقط_برای_خدا
#قسمت_دوم
💠 بیان ویژگیها و صفات فردی شهید #حاج_قاسم_سلیمانی به ویژه از خود گذشتگی و ایثار او
🆔@sardare_kerman
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_دوم ?
وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را چطور تحمل کنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم جذاب بود. همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عکس امام خمینی و امام خامنه ای. با خودم گفتم عیبی ندارد، بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم که شده باید چندوقتی با این ها سروکله بزنی!
در این فکرها بودم که برخوردم به یک پسر جوان، از آن بسیجی ها! در دلم گفتم عجب شانسی! پرسیدم: ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها کجا باید برم؟
سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید واحد خواهران، اونجا راهنمایی تون میکنن.
زیر لب گفتم “مرسی” و رفتم واحد خواهران. با جسارت وارد شدم و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند. مرا که دیدند کمی جا خوردند. ظاهرم برایشان غیر عادی بود. شالم را کمی جلو کشیدم و گفتم: میخواستم توی کتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرکت کنم.
یکی از آنها با برخورد گرمی آمد و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد.
بعد از آن شب و روز مشغول مطالعه بودم. همانجا فهمیدم یکی از همکلاسی هایم هم در کتابخانه عضو است. اسمش زهرا بود.
عصر اواخر خرداد ماه بود که گوشی ام زنگ خورد. زهرا بود.
-میای بریم جایی؟
-کجا؟
-اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد.
-نکنه میخوای منو بدزدی؟!
-میای یا نه؟ یه کلاسه طرفای دروازه شیراز.
(دروازه شیراز منطقه ای در جنوب اصفهان است)
– باشه.
-نیم ساعت دیگه دم در خونتونم!
ادامه_دارد ...
@sardare_kerman
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_دوم ?
وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را چطور تحمل کنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم جذاب بود. همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عکس امام خمینی و امام خامنه ای. با خودم گفتم عیبی ندارد، بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم که شده باید چندوقتی با این ها سروکله بزنی!
در این فکرها بودم که برخوردم به یک پسر جوان، از آن بسیجی ها! در دلم گفتم عجب شانسی! پرسیدم: ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها کجا باید برم؟
سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید واحد خواهران، اونجا راهنمایی تون میکنن.
زیر لب گفتم “مرسی” و رفتم واحد خواهران. با جسارت وارد شدم و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند. مرا که دیدند کمی جا خوردند. ظاهرم برایشان غیر عادی بود. شالم را کمی جلو کشیدم و گفتم: میخواستم توی کتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرکت کنم.
یکی از آنها با برخورد گرمی آمد و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد.
بعد از آن شب و روز مشغول مطالعه بودم. همانجا فهمیدم یکی از همکلاسی هایم هم در کتابخانه عضو است. اسمش زهرا بود.
عصر اواخر خرداد ماه بود که گوشی ام زنگ خورد. زهرا بود.
-میای بریم جایی؟
-کجا؟
-اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد.
-نکنه میخوای منو بدزدی؟!
-میای یا نه؟ یه کلاسه طرفای دروازه شیراز.
(دروازه شیراز منطقه ای در جنوب اصفهان است)
– باشه.
-نیم ساعت دیگه دم در خونتونم!
ادامه_دارد ...
@sardarr_soleimani