eitaa logo
سردار شهید سلیمانی
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.1هزار ویدیو
105 فایل
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️دیشب در ساعاتی که آقای روحانی هفت تا پادشاه خواب دیده ، ابراهیم رییسی تازه نشسته پای حرف بچه های تشکل های دانشجویی!! فرق است فرق فاحشی از حرف تا عمل، راه است،راه بی‌حدی از شعر تا شعار 🔹دبیر جنبش عدالتخواه دانشجویی، روایتی از جلسه روز گذشته دانشجویان با رئیس قوه قضائیه را بازگو و به پاسخ حجت الاسلام و المسلمین رئیسی به حضور احتمالی‌اش در عرصه رقابت‌های انتخاباتی اشاره کرد و گفت: 🔚از ایشان خواستیم درمورد احتمال حضورشان در انتخابات ۱۴۰۰ توضیح دهند که با قدرت گفتند: ❌ "من به چیزی غیر از قوه قضائیه فکر نمی‌کنم" @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این مرد پای منافع ملی از جان و مال و آبرو و حیثیتش مایه گذاشت، حتی "گریه" کرد اما به او خندیدند و به جهنم حواله اش دادند... @sardarr_soleimani
🔸طرح‌جدید ‌شهیدابراهیم‌هادی❤️ 💰هزینه‌استفاده‌: 🔉قرائت‌دعای‌فرج 😍به‌نیابت‌ازشهید ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم'' 👤الہے‌عظم‌البلاء... @sardarr_soleimani
✍️شهید حاج قاسم سلیمانی: ✨✨ شما و ما باید خودمان را وقف اسلام کنیم و بگوییم خدایا در این عمری که به ما دادی، آن را وقف تو می کنم. @sardarr_soleimani
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 سخنان جالب داریوش ارجمند درباره‌ی حادثه‌ی ترور اخیر ✍ تخریب‌چی @sardarr_soleimani
🔴 توهین یکی از مدافعان حرم به در بین سخنرانی ایشان 💠 یکی از روزهایی که نزدیک عملیات سرنوشت‌‌ساز حلب بود رزمندگان را جمع کرده بود و برایشان صحبت می‌کرد. به آنها می‌گفت سعی کنید روی پای خودتان باشید. تلاش کنید خَلَف صالحی برای پیشینیانتان باشید و... در اثنای صحبت‌های حاج قاسم یکی از برادران مدافع حرم که ظاهراً حاج قاسم را نمی‌شناخت از انتهای جمعیت بلند شد و فریاد زد: حاج آقا تو که این قدر ما را موعظه می‌کنی خودت گروه چندی؟ ما همه مات مانده بودیم. از شدت تعجب و ناراحتی زبانمان بند آمده بود. تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم و حرفی بزنیم دیدیم حاج قاسم شروع کرد به جواب دادن: من گروه صفر هستم.‌ گریه می‌کرد و می‌گفت: من هنوز لیاقت پیدا نکردم... 📄 روزنامه کیهان، ۲۶ اسفند ۱۳۹۷ ✍ @sardarr_soleimani
❣ می‌گفــت من یک چیزے فهمیـده‌ام! خـــــدا شـــــهادت را همیشــه به آدم‌هایی داده که در کار، سختکوش بوده‌اند...! (حاج قاســم هم حرفش را تاییـد کرده بود) خودش هم به این حرف عمل کرد؛ پرکارے و کم‌خوابی ویژگی اصلی‌اش بود و همین‌طـور شهـــادتش را گرفـت...❣ شهیــد محمودرضا بیضائی @sardarr_soleimani
رمان عاشقانه مذهبی ? ? – بله؟ – ببین حاج آقا چکارت داره؟ آقاسید روی جانماز نخ نما و کهنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: سلام. کارم داشتید؟ سلام. ببخشید… راستش… تسبیح فیروزه ای رنگش را در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: اگه کاری دارید بفرمایید! – عرضم به خدمتتون که… با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: خانم صبوری! الان ۶ماهه که من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود که میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای۱۴-۱۵ ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود که خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فکر میکرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید. مکث کرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لکنت گفت: روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شهید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم… صدایش را صاف کرد و گفت: اینه که اگه… اجازه بدید… بنده با خانواده…بیایم خدمتتون… مغزم داغ کرد.از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: شما درباره من چی فکر کردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟ – من…من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل کنم! – شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست! – من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر کنم! بلند شدم و گفتم: آقای محترم! اولا من خانواده دارم، دوما اگه کاری دارید به پدرم بگید. راه افتادم که بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: خانم صبوری! یه لحظه…لطفا… ?ادامه_دارد? 🍃🌹
رمان عاشقانه مذهبی ? ? تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ … با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم… لعنت به این احساس… ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم کردی… حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست… خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر… ?ادامه_دارد?
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ای یاری دهنده مظلومان... 📲‌فیلم کمتر دیده شده از ابراز علاقه طلبه آفریقایی به رهبر معظّم انقلاب در دیدار سال های گذشته ‌@sardarr_soleimani
4_5909276345279449021.mp3
5.24M
💚🎧 اسم شیعه زیاده از سر من من فقط سـائلم درو وا کن ... @sardarr_soleimani