eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
4هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
7.3هزار ویدیو
74 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌های اجرای احکام از خدوم‌ترین بچه‌هایی بودند که تا مرز آسفالت شدن دهان بچه مردم، اخلاص بخرج می‌دادند. البته هدفشان این نبود که کسی را به زور به بهشت ببرند. بلکه ماموریت آنها این بود که با کسانی که زندگی را برای دیگربچه‌ها جهنم کرده‌بودند برخوردِ مطابقِ مقتضایِ حالِ آنان کنند. کاری کردند که فرید حتی اگر دست خودش هم نباشد، دیگر تا قیام قیامت رعشه نکند و البته آرمان هم، فایلِ اسامی و مشاغلِ فک و فامیل بچه‌ها از ذهنش شیفت دِلیت شود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا این که روز دوم اجرای طرح افطاری کله‌گنجشکی‌ها، بچه‌ها در صفِ نمازجماعت ظهر بودند و نماز تمام شده بود که اتفاق بدی افتاد. شاید بالغ بر ده دوازده ردیف نمازگزار در مردان شکل گرفته بود. نود درصد از نمازگزاران بچه‌ها بودند. هشت درصد والدینشان. دو درصد هم پیر و پاتال‌ها. قرار شد یکی از بچه‌ها لیوان‌های یک بار مصرف توزیع کند و نفر پشت سرش، با کِتری بزرگی از شربت، لیوان بچه‌ها را پر کند. برای این که بچه‌ها بیشتر خوششان بیاید، دو تا قالب یخِ مَشتی هم در کِتر انداخته بودند. احمد آن لحظه در صحن مسجد نبود. در وضوخانه بود و داشت برای بارِ شانزدهم وضو می‌گرفت. صالح هم داشت تعقیبات و دعای یاعلی و یاعظیم می‌خواند. داود هم همان‌طور که سرِ سجاده و رو به قبله بود، داشت برگه‌هایی که زینب و الهام برایش آورده بودند و متن پیشنهادیِ تئاتر بود را مرور می‌کرد و اصلا حواسش به پشت سرش نبود. یکی از بچه‌ها که لقب«میرکِتر» به او داده بودند و مسئولیتش ریختن شربت گوارا در لیوان‌های بچه‌ها بود از همان سرِ صف، شروع کرد و دانه‌دانه لیوان‌ها را که دست بچه‌ها بود پُر می‌کرد. حاجی محمودی هم که از دو روز قبل، با داود و تیمش سرسنگین شده بود و همش منتظر بود ذاکر یک کاری کند و فیتیله آنها را از آبا پایین بکشد، همیشه عادت به سجده‌های طولانی بعد از نمازش داشت. مش حسین هم ردیف اول، دو سه نفر قبل از حاجی محمودی نشسته بود. داشت با دیدن صحنه افطار بچه‌ها در روز روشن و در خانه خدا، دندان‌هایش را محکم روی هم می‌فشرد. او یک تیک عصبی داشت و دست خودش نبود. جوری که گاهی که فشارش از دست اطرافیانش بالا می‌رفت، پای سمت راستش یهو تکان می‌خورد. میرکِتر داشت مثل بچه آدم کارش را انجام می‌داد و برای بچه‌ها شربت می‌ریخت و قدم‌قدم به مش حسین نزدیک‌تر می‌شد. مش حسین هم که از یک طرف بویِ خوشِ شربت به مشامش خورده بود و از طرف دیگر تحمل دیدن بچه‌ها را نداشت، یهو تیک گرفت و پایش به شدت تکان خورد. تکان خوردن پای مش حسین همانا و هول شدن میرکتر هم همانا! تا میرکتر هول شد، پاهایش دورِ هم پیچید و روی یکی از مُهرها سُر خورد و معلق در زمین و هوا ماند. خب بدترین اتفاقی که میشد در آن لحظه بیفتد افتاد. یعنی اگر به کسی پولِ درشت می‌دادی و می‌گفتی از هیچی نترس و از عمد و بابرنامه قبلی برو کلِ شربت‌ها را روی کله حاجی محمودی بریز و کِتر مسی بزرگ را از بغل، چنان محکم به سر او بکوب که صدای برخورد سِنج بدهد، عُمرا نمی‌توانست اینقدر دقیق انجام دهد. خدا شاهد است که نمی‌توانست. بالاخره یک جای کار می‌لنگید. بیچاره میرکتر! چنان روی سر و گردن حاجی محمودی فرود آمد که از ترس، زبانش بند آمد. خب سایر بچه‌ها که شاهد این صحنه هستند در اینگونه لحظات چه می‌کنند؟ هیچی! مشخص است. زمین و زمان را از خنده و خوشحالی گاز می‌گیرند. یک ثانیه بعد از آن فاجعه، چنان صدای خنده و نعره خوشحالی سردادن بچه‌ها در مسجد پیچید که برای لحظاتی صدای خواندن تعقیبات توسط صالح را کسی ‌نشنید. داود فورا کاغذها را انداخت و به طرف حاجی محمودی رفت. اول میرکتر را از روی زمین بلند کرد و سپس دستش را زیر سرِ حاجی محمودی گذاشت و او را با عزت و احترام بلند کرد. اما محمودی... که از عصبانیت چشمانش قرمز شده بود، چنان داود را هل داد که داود تعادلش را از دست داد و محکم نشست روی زمین! محمودی با صدای بلند شروع کرد و هر چه در طول آن هفت هشت روز دندان روی جگر گذاشته بود به یکباره بُرون‌ریزی کرد. -دست به من نزن نسناس! مسبب این وضعیت تویی. تو پای این کره‌خرها را به خونه خدا باز کردی. الان هم این مسجدو داری به گند می‌کشی! پاشو برون بیرون ببینم! پاشو از مسجد من برو بیرون! بچه‌ها تا این صحنه و فریادها و بی‌ادبیِ محمودی را دیدند قفل کردند. الان نوبت صالح بود که یک‌جوری جو را جمع کند و عملیات روانی راه بیندازد تا بچه‌ها فکر کنند خبر خاصی نیست و اشکال ندارد. صالح پشت بلندگو گفت: «بچه‌ها... یک‌صدا... همه با من... باصدای بلند و آهنگین و مشت‌های گِره کرده: داد نزن دلاور... ما همه با هم هستیم!» بچه‌ها هم از خدا خواسته شروع کردند و با نعره فریاد می‌زدند و می‌گفتند: «داد نزن دلاور... ما همه با هستیم.» صالح ادامه داد: «عاشق مسجدیم و هیچ‌کجا هم نمی‌ریم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
بچه‌ها با صدای بلند: «عاشق مسجدیم و هیچ‌کجا هم نمی‌ریم.» صالح هفت هشت مرتبه این را گفت و بچه‌ها هم بلند تکرار می‌کردند. والدین هم که از خنده روده‌بُر شده بودند، با بچه‌ها و صالح همکاری می‌کردند و شعار می‌دادند. صالح چنان صدای میکروفن را بلند کرده بود که لیچارها و در و وری‌های محمودی به داود به گوش حتی خودش هم نمی‌رسید. چه برسد به دیگران. صالح که نگاهش به دهان محمودی بود، تا دید محمودی می‌خواهد توهین‌های آبدار کند فورا و محکم با صدای بلند، رو به بچه‌ها گفت: «امام فرمودند تمام عصبانیت خود را سرِ آمریکای جهان‌خوار خالی کنید. همه با هم: مرگ بر آمریکا!» صدای مرگ بر آمریکای بچه‌ها چنان طنین‌انداز شده بود که صدایشان تا سر کوچه می‌رفت. صالح: مرگ بر اسرائیل! بچه‌ها: مرگ بر اسرائیل! هفت هشت مرتبه هم این شعارها را دادند. تا این که داود و مردم زیر دست و بال محمودی را گرفتند و بلندش کردند و او را روی صندلی نشاندند. صالح می‌دانست که پیرمردها را فقط با تکریم می‌توان آرام کرد. بخاطر همین، و تا آتش شعار دادن بچه‌ها داغ بود، شروع کرد: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!» همه بچه‌ها: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!» اما صالح یک رگِ شیطنتِ آخوندی ویژه‌ای داشت. نمی‌خواست داود تک بیفتد و مظلوم بماند. به خاطر همین ادامه داد و با صدای بلند گفت: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!» بچه‌ها: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!» صالح: «ذاکر و محمودی‌ها ... همه به قربان تو!» بچه‌ها: «ذاکر و محمودی‌ها ... همه به قربان تو!» یکباره صالح چشمش به چشم محمودی افتاد. دید شعار آخر را خراب کرده و نباید این را می‌گفت. دیگر شعاری در آستین نداشت. باید تمام میشد آن اوضاع! فکری به ذهنش خطور کرد. رو به قبله کرد و گفت: «همه رو قبله... دست به دعا... دعای سلامتی آقاجانمان... بسم الله الرحمن الرحیم... اللهمّ کن لولیک...» بچه‌ها: «الحجه بن الحسن... صلواتک...» 🔶مدرسه دخترانه🔶 قرار نبود آن همه شلوغ شود اما تقریبا سالن آمفی‌تئاتر مدرسه پر بود. با این که عصر بود و دو ساعت بیشتر تا افطار نمانده بود. اما حدود صد نفردختر با انواع و اقسام تیپ‌ها و قیافه‌ها و حدود سی چهل نفر مادرشان حضور داشتند که وضع و حال و سر و شکلشان از دخترانشان بدتر بود و حداقل هفت هشت برابر دختران نوجوان و جوانشان آرایش داشتند. زینب خانم پشت تریبون رفت و بعد از حال و احوال با حضار گفت: «خیلی خوشحالم که در این جمع باشکوه دور هم جمع شدیم. امیدوارم نتیجه کار خیلی جذاب بشه. مسئولیت این کل این برنامه با من هست و مادران و دختران عزیزم میتونن هر وقت لازم شد با خودم ارتباط بگیرن. قراره این تئاتر در سه روز که به مناسبت عید فطر تعطیل هست اجرا بشه. پس خواهش اولم اینه که کسانی که فکر می‌کنن در اون ایام مسافرت میرن و حضور ندارن، به ما بگن تا بهشون نقش و دیالوگ ندیم.» همه داشتند با دقت گوش می‌دادند. -مطلب دوم این که گروه سرود هم داریم. متن گروه تئاتر و گروه سرود آماده است. عزیزانی که تا الان اسم نوشتند، حدودا 66 نفر برای تئاتر اسم نوشتند و طبق لیستی که من دستمه، حدود چهل نفر هم برای گروه سرود اسم نوشتند. ظاهرا بعضی از مادران عزیز هم مایل بودند در گروه تئاتر حضور داشته باشن که داریم بررسی می‌کنیم. ماشالله به این روحیه. ماشالله به این انگیزه و اراده. همان لحظه بود که الهام از درِ آخر سالن وارد شد. زینب خانم تا الهام را دید، لبخندی زد و گفت: «کسی که هم من منتظرش بودم و هم شما تشریف آورد. کسی که کارگردانی تئاتر را بعهده داره و انشاءالله ازشون حداکثر استفاده را می‌کنیم.» همه برگشتند و نگاهی به پشت سرشان انداختند. تا دختران چشمشان به الهام خورد، چنان کف و هورایی کشیدند که سالن رفت هوا! الهام وسط دست و جیغ و هورای آنها قدم‌قدم جلوتر رفت تا این که رفت بالا و روی سِن ایستاد. -سلام. خیلی خوشحالم که برای بار اول، یه تئاتر تو شهر خودمون و جمعِ دخترونمون تمرین و اجرا می‌کنیم. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
اول چادرش را درآورد. دیدند الهام با تیپ خاص خودش ایستاد روبروی خانم‌ها و بلندگو را از پایه میکروفن جدا کرد و دست گرفت و گفت: «خب همه بلند شن. پاشین همه. پاشین. پاشین. به دو گروه تقسیم می‌شیم. گروه سمتِ راست من و گروه سمت چپ.» زینب کم‌کم از روی سِن پایین رفت و نشست ردیف اول. با دیدن الهام همه به وجد آمده بودند. حتی خودِ زینب خانم. -گروه سمت چپ، مادرا باشن. گروه سمت راست هم دخترا. تا همه به هم ریختند و به دو گروه سمت راست و چپ تقسیم شدند، الهام فلشش را در لب‌تاپ روی میز گذاشت و متن شعر روی پرده برای همه حضار نمایان شد. -میخوام همه بایستن. همه ایستادند. -لطفا خوب گوش بدین. بار اول خودم می‌خونم. به خوندن من توجه کنین. دفعه دوم به بعد، همه باهم می‌خونیم. این سرود که تمرین می‌کنیم، غیر از گروه سرود هست. اینو هر روز، همه با هم واسه تیتراژ پایانی نمایش تمرین می‌کنیم. آماده‌این؟ صدای جمعیت: بعله! الهام صدایش را بلندتر کرد و گفت: «نشنیدم. خانما. همه با هم! آماده‌این؟» جمعیت با صدای خیلی بلند: «بعله!» الهام لحظاتی تمرکز کرد و سپس شروع به خواندن کرد... 🔺🔺[مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…●♪♫ مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!●♪♫ مشکلم نون نیست , آب نیست , برق نیست●♪♫ مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهایی ست●♪♫ عاشقونه ست…●♪♫ یک روزی هم، حل میشه! یا که از بارش؛ زانوی من خم میشه…●♪♫ زنهار! زنهــــار که من باد میشم؛ میرم تو موهات●♪♫ حرف میشم؛ میرم تو گوشات! فکر میشم؛ میرم تو کله ات!●♪♫ من بنز میشم؛ میرم زیر پات! فقر میشم؛ میرم تو جیبات…●♪♫ گرگ میشم؛ میرم تو گله ات…●♪♫ صد تا طرفدار داری… همه تورو دوست دارن و ذهنِ گرفتار داری●♪♫ دمتم گـرم! دمتـم گــرم! دمتــم گـــرم!●♪♫ نزدیک میشم؛ دور میشم…●♪♫ بلکه مقبول؛ در این راهِ پر از استرس و وصله ی ناجور بشم●♪♫ اینه قصه ام… اینه قصـه ام… اینـه قصــه ام… من برق میشم, میرم تو چشمات! اشک میشم؛ میرم رو گونه ات!●♪♫ زلف میشم؛ میام رو شونت… من باد میشم؛ میرم تو موهات!●♪♫ سیگار میشم؛ میرم رو لبهات… دود میشم؛ میرم تو ریه ات…●♪♫ ای بخت! سراغِ من بیا…●♪♫ که رختخوابِ من با این خیالِ خامم، گرم نمیشه!●♪♫ بی حساب؛ اسرارموُ هی داد زدم! هی داد زدم…●♪♫ بی دلیل؛ احساسموُ فریاد زدم… فریاد زدم…●♪♫] 🔺🔺 @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم نیست که قفلها دست کیست💞 مهم اینست که کلیدها دست خداست در این شب دعا میکنم🙏 شاه کلید تمام قفلها را از خداوند هدیه بگیرید. 🌸شبتون به لطافت گل🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✋ ♥️ شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش کوثری را که از آن آبِ بقا می جوشد. 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " 💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5836822506148727819.mp3
1.95M
🔊مجموعه صوتی 👤استاد حسن محمودی 📝قسمت هفتم 🔖 عالم است به گذشته ،به حال، به آینده... 👌کوتاه و شنیدنی 👈بشنوید و نشر دهید. 💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼✨اول هفته تون گلباران 💕✨یه سـلام گرم 🌿✨یه آرزوی زیبا 🌼✨یه دعـای قشنگ 💕✨ بـرای 🌿✨تک تک شما مهربانان 🌼✨الهی 💕✨روزگارتون بر وفق مراد 🌿✨غم هاتون کم 🌼✨و زندگیتون 💕✨پراز عشق و محبت باشه 🌿✨در پناه خـداوند باشیـد 💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news