eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
3.9هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
7.2هزار ویدیو
74 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام میشه بزنید که دنبال خانه ی اجاره هستیم محدوده ی پایین ده نیاز فوری اگر کسی سراغ داره اطلاع بده ۰۹۱۹۷۴۵۰۱۸۱
مراسم چهلمین روز درگذشت روز پنجشنبه۱۴۰۳/۱۰/۲۰ مراسم زنانه از ساعت ۱۰ الی ۱۲ منزل اسماعیل سلیمانی در روستای صرم روبه روی خانه بهداشت و مراسم ختم مردانه عصر همان روز از ساعت ۱۴ الی ۱۵ در مسجد جامع روستای صرم برگزار می گردد. شادی روح مرحوم صلوات🥀 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
♦️♦️ بسیار مهم♦️♦️ ❌ فقط تا اسفندماه ۱۴۰۳ فرصت باقی است❌ والدین گرامی فرزندان شما قبل از ورود به مدرسه الزاماً باید در برنامه ملی شرکت کرده و از نظر ، ، رشد ، و مورد ارزیابی قرار گیرند تا اگر احیاناً در هر یک از این موارد مشکلی وجود دارد با مداخله به هنگام راهکارها ارائه شود که در بسیاری از موارد ، درمان به طور قطع ، صورت می گیرد 👌 چنانچه فرزند 5تا ۶ ساله دارید از همین امروز نسبت به فرزند خود در سامانه سیرت ۲ اقدام کنید سامانه ثبت نام و نوبت گیری سنجش، سیرت ۲ می باشد.👇👇 https://sirat2.csdeo.ir/login 🔥 برای گیری روی لینک بالا بزنید، مراجعه کرده و از قسمت " ورود با دولت من " و تکمیل اطلاعات وارد درگاه شوید 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ فیلمی برگ ریزون از دستگیری یه رمال و دعانویس در ایران که به بهونه نوشتن دعا بر روی ران و شکم خانم ها بهشون تجاوز می‌کرده و با تهدیدِ پخش کردن فیلمشون ازشون اخاذی میکرده. 🔸آخرین مشتری‌اش یک زن پلیس بود. آنچه رخ داد را در ویدئو می‌بینید. -------------- 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
💢با ابلاغ مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی توسط دکتر پزشکیان، سالروز شهادت دکتر رئیسی و همراهانش به عنوان روز شهدای خدمت در تقویم ثبت شد 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
با این حرف هر دو زدند زیر خنده.. و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر میبرد و شراره مانند انسان
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۲۳ و ۲۴ فاطمه مثل انسانهای مجنون دور خود میچرخید، بالاخره زیر سفره‌ای را پیدا کرد و انتهای آشپزخانه پشت صندلی نهارخوری زیرسفره ای را پهن کرد، انگار نمیخواست خون دستش روی زمین بریزد، روی زیر سفره ای نشست و چاقو را روی رگ دستش قرار داد، میخواست چاقو را حرکت دهد که زینب درحالیکه داشت چادر نمازش را تا میکرد و حرکات عجیب مادرش او را به آشپزخانه کشیده بود وارد آشپز خانه شد و چشمانش به دنبال مادرش همه جا را زیرو رو کرد و تا مادرش را در آن حال روی زمین دید شروع کرد به التماس کردن: _مامان! تو رو خدا، تو رو جان حسین و عباس اینکار را نکن...مامان جون هرکی که دوست داری، جون خدا اینکار را نکن.. اما نیرویی محکم چاقو را در دست فاطمه فشار میداد و زیر گوشش وزوز میکرد: 😈_یک لحظه میشه، چاقو را بکش و خودت را از این زندگی راحت کن آره باید همین کار میکرد چاقو را فشار داد و رد خون روی دستش ظاهر شد ناگهان روح الله در آستانه در ظاهر شد و تا قطره‌های خون را روی مچ‌ دست فاطمه دید، بدون آنکه چیزی بگوید، دستش را روی قلبش گذاشت و دراز به دراز افتاد... با افتادن روح الله،صدای تلپ مهیبی بلند شد و انگار فاطمه را از عالم خود بیرون کشید، فاطمه از جا بلند شد و تا روح الله را در آن حالتی که فکر میکرد اغما باشد دید، چاقو را روی ظرفشویی پرت کرد و خودش را به روح الله رساند،با دستش چند سیلی به دو طرف روح الله زد و با گریه شدید گفت: _پاشو روح الله، غلط کردم، نفهمیدم چی شد..پاشو...جون فاطمه پاشو... اما روح الله حرکتی نمیکرد. فاطمه سیلی محکمی به خود زد و دستانش را بالا برد تا بر سر خودش بکوبد که ناگهان دستان مردانه و گرم روح الله دستانش را در هوا گرفت و آرام از جا برخواست، روح الله دستان فاطمه را به لبهایش نزدیک کرد و گفت: _چکار میخواستی بکنی تمام عمرم؟! چکار میخواستی بکنی عشقم؟! تو واقعا نمیفهمی که روح الله بدون تو میمیره؟! روح الله از قالب مردی با آن هیکل و پرستیژ به قالب پسرکی درامده بود که انگار برای مادرش شیرین زبانی میکرد و میخواست به دامان امن مادرش پناه بیاورد. فاطمه درحالیکه هق هق میکرد گفت: _اگه من عشقتم، اگر من تمام عمرتم، پس اونهمه عکس که با شراره گرفتی چی؟! اصلا تو کی منو پیچوندی و شراره را بردی زیارت و مسجد جمکران و اونهمه عکس گرفتی؟! روح الله زهر خندی زد و گفت: _عجب زن پستی هست! حتما اون عکسها را برات فرستاده که مثل آدم های جنی شدی؟! فاطمه سری تکان داد و زیر لب گفت: _آره با همون عکسها و کلی حرف ریز و درشت منو عصبی کرد... روح الله که روبه روی فاطمه جلوی در آشپزخانه نشسته بود،با دو تا دستش صورت فاطمه را قاب گرفت و گفت: _شراره خواستار ارتباط با من بود، اونم نه ارتباط سالم و شرعی، اون میخواست بدون خوندن محرمیت با هم درارتباط باشیم، من قبول نکردم و گفتم حداقل یه محرمیت موقت بخونیم، اما شراره از موقت بدش میومد، مجبور شدیم دائم بخونیم و اون عقد را قم خوندیم و اون عکسهایی را هم که برات فرستاده مال همون روز هست... درست یک ساعت بعد از عقدمون روح الله در چشمان معصوم فاطمه خیره شد و گفت: _من به جز یکی دو دیدار سرگذری، هیچ رابطه ای با شراره برقرار نکردم... هیچ... اصلا بعد از عقد تازه به خودم اومدم که چرا این اشتباه مهلک را انجام دادم ولی فاطمه، به خدا قسم! شراره دست بردار نبود، اگر عقدش نمیکردم این ارتباط حرام را ادامه میداد، انگار این بود که باید انجام میداد، من نمیدونم شراره از کجا خط میگیره اما شک ندارم هر مشکلی توی زندگیمون به وجود اومده همه زیر سر شراره هست و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: _من فکر میکنم شراره همه ما را سحر کرده، چون حالت تو امروز درست مثل جن زده ها بود...اصلا حالات خودم که دنیا برام شده دو رنگ سیاه و خاکستری، حالات بچه ها همه مؤید همین موضوع هست.. فاطمه که انگار یک خورده باشد گفت: _راست میگی روح الله، این زن بدطینت ما را سحر کرده، باید با هم بریم پیش دایی جواد... روح الله که بارها تعریف دایی جواد را که دایی مادر فاطمه بود از مامان مریم شنیده بود گفت: _حتما...امروز که رفتیم قم میریم پیش دایی جواد، درسته که شنیدم دایی جواد میانه خوبی با روحانی جماعت نداره اما انگار تمام کارش با آیات قرآن هست و میتونه سحر ساحران را به خودشون برگردونه و کاش بتونه... پس الان اینجا نشین و دوباره فکر خودکشی با ابزار دیگه ای نباش، پاشو برو خودت و بچه ها آماده شین که بریم قم...
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۲۳ و ۲۴ فاطمه مثل انسانهای مجنون دور
با این حرف هر دو زدند زیر خنده.. و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر میبرد و شراره مانند انسان مارگزیده به خود می پیچید، هر چه وشوشه بیشتر خبرها را میداد او عصبانی تر میشد و زیر لب میگفت: 🔥_من قول دادم، من باید اینکار را میکردم، او از من خواسته بود روح الله را منحرف کنم و چون نتوانستم نقشه ام را عملی کنم می بایست فاطمه را از بین ببرم، اگر زیر قولم بزنم معلوم نیست چه سرنوشتی برایم پیش بیاید.. شراره طول و عرض اتاق را چندین بار طی کرد و بار آخر روی مبل قهوه ای رنگ کنار تخت نشست سرش را به پشتی مبل تکیه داد ذهنش او را به گذشته های دور می کشید، درست آن زمان که او نبود و مادربزرگش برای شراره چنین تعریف کرده بود...؛؛ 💭شمسی، زن جوانی که دوسال بود عروس بزرگ حسن آقا شده بود، کنار قبری نشست و شروع به کندن چاله ای کوچک نمود و همانطور که زیر لب وردی میخواند، کاغذی که طلسمی خاص داخل آن نوشته بود را داخل چاله کرد و مشت مشت خاک روی ان میریخت و با هر مشتش وردی خاص میگفت و وقتی طلسم خوب پنهان شد از جا بلند شد با پاشنه پا چند بار روی خاک طلسم پنهان شده را فشار داد و گفت: 🔥_مطهره را از چشم حسن و زنش بیاندازید، مهر بین مطهره و محمود را به دشمنی تبدیل کنید و روح الله پسر مطهره، جن زده و دیوانه شود.. و سپس وردی دیگر خواند و فوتی به اطراف کرد و از زیر چشم همه جا را تا فاصله ای دورتر نگاه کرد و وقتی متوجه شد، کسی در اطرافش نیست از همان راهی که آمده بود به سمت روستا برگشت.. در راه برگشت شمسی با خود فکر میکرد، براستی تا وقتی که محمود ازدواج نکرده بود و مطهره عروس دوم خانواده حسن آقا نشده بود، همه چیز گل و بلبل بود و شمسی عزیز کردهٔ خانواده حسن آقا بود اما از وقتی مطهره آمد و محمود این سر حرف و ان سرحرفش خانم معلم، خانم معلم بود، انگار ستاره بخت و اقبال شمسی هم افول کرده بود، پس شمسی که حتی یک کلاس سواد هم نداشت در مقابل جاری اش که برای خود معلم بود، خودش را خیلی خرد و پست میدید،پس باید مطهره را از چشم همه بیاندازد...شمسی سری تکان داد و زیر لب گفت: 🔥_چنان مطهره ای بسازم که مرغان آسمان به حالش گریه کنند.. شمسی مانند انسان های برافروخته وارد خانه شد، صدای کودک کوچکش به آسمان بلند بود، همزمان با ورود شمسی به حیاط خاکی خانه، در‌چوبی اتاق‌نشیمن باز شد و مادر شمسی با چهره ای عصبانی از اتاق خارج شد و تا چشمش به دخترش افتاد جلو آمد، چشم هایش را ریز کرد و همانطور که حلقهٔ دستش را دور مچ شمسی محکم میکرد او را به طرف اتاق کوچکی در انتهای حیاط که تنور خانه در آنجا قرار داشت برد و زیر لب گفت: 🔥_بیا ببینم کجا بودی...این موقع روز، یه بچه کوچک را رها میکنی و کجا میری؟! شمسی که حسابی غافلگیر شده بود با فشار دست مادرش وارد اتاق تاریک تنور شد، پشتش را به تنور داد و در ذهنش دنبال جوابی بود که به مادرش بدهد،مادر دندان هایش را بهم سایید و گفت: 🔥_دنبال این نباش که دروغی سر هم کنی، من خوب میدانم تو الان از قبرستان می آیی،سعی نکن من را گول بزنی، من خوب میفهمم که داری جادو جنبل میکنی اما برای چی؟! شمسی که انگار رسوای عالم شده بود با تته و پته گفت: 🔥_کی به شما گفته؟! اصلا من چرا... 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷