خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۹ و ۶۰ دسته گلی از گلهای مریم و گلای
روح الله سری تکان داد و گفت:
_مشکلی نیست، دوست داشتم آنچه یارم میخواد انجام بدم
با این حرف، فاطمه خودش میدانست که الان صورتش هم مثل لبو قرمز شده بریده بریده شروع کرد و تک تک خواسته هایش را پشت سر هم شروع به گفتن کرد..
فاطمه یک نفس حرف میزد، می خواست چیزی را از قلم نیندازد که ناگاه روح الله با لحنی آرام گفت:
_صبر کنید، یه ذره نفس بگیرید بانو، اجازه بدین..
فاطمه با تعجب به روح الله نگاه کرد و روح الله زیر نگاه خیره فاطمه، دست برد داخل جیبش و لیست بلند بالایی را که شب گذشته نوشته بود بیرون آورد و به طرف فاطمه داد. فاطمه با نگاهی پرسشگرانه به برگه دست روح الله نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند برگه را گرفت و باز کرد و مشغول خواندن شد. چشمهای متعجب فاطمه خیره به برگه پیش رویش بود و هر چه بیشتر میخواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد. بعد از دقایقی سرش را از روی برگه بلند کرد و گفت:
_این...این که همهٔ خواسته های من است، اصلا انگار من گفتم و شما نوشتین... چقدر جالب..
روح الله سری تکان داد و گفت:
_بله بانو! آیا حاضری همسفر این مرد تنها که احساس میکند در یک نگاه و یک کلام عاشق صورت و سیرت شما شده، بشید؟!
فاطمه سرش را پایین انداخت و همانطور که باز صورتش گل انداخته بود، لبخند زیبایی بر چهره اش نشست...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
روح الله سری تکان داد و گفت: _مشکلی نیست، دوست داشتم آنچه یارم میخواد انجام بدم با این حرف، فاطمه خ
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۶۱ و ۶۲
آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن از حوزه، نگاهی به در حوزه کرد و لبخندی بر لبش نشست و زیرلب گفت:
_تو کی هستی روح الله؟! همهٔ عالم و آدم از تو تعریف میکنن و انگار یه گوهر گرانبهایی که در جایی پنهان شدی.
تحقیقات محلی که از مدرسه تحصیل روح الله شروع شده بود، از معلمهای او و حتی همشاگردیهای او، حالا به حوزه رسیده بود. آقای مقصودی سوار ماشین شد، آخرین جایی را که مد نظر داشت باید میرفت،
چون توی تحقیقات محلی تنها کسی که از روح الله شاکی بود و ضربه خورده بود، فتانه بود اونهم با مشتهای گره کردهٔ روح الله، مشتهایی که در باشگاه رزمی کاری پرورش یافته بود،
پس اخلاقیات اصلی روح الله میتوانست در باشگاه نمایان باشد، اگر او اهل بزن و بهادری بود،حتما در اینجا نشانه های از خود بروز میداد. آقای مقصودی باید مطمئن میشد که دخترش را دست آدمی درستکار میسپرد. آقای مقصودی پرسان پرسان باشگاه مورد نظرش را پیدا کرد و وارد آنجا شد،
از شانس خوبش تمام مربیان روح الله حضور داشتند و همه از اخلاق خوب و روحیات لطیف روح الله تعریف کردند و تیر خلاص را استاد بزرگ او شلیک کرد که گفت:
_ببینید آقای مقصودی، رزمی کاران این باشگاه بارها و بارها به مسابقات مختلف دعوت شده اند و بنده اکثر اوقات همراه دعوت شدگان بوده ام، از قدیم گفته اند که در سفر باید انسان را شناخت، اگر این درست باشه، باید بگم با ایمان ترین و مهربان ترین و البته با استعدادترین کسی که تا به حال دیده ام کسی جز روح الله عظیمی نیست و اگر من دختر داشتم، حتما خودم از ایشان خواهش میکردم که به خواستگاری دخترم بیاید.
کار تمام بود، آقای مقصودی از باشگاه بیرون آمد و همانطور که پشت فرمان ماشین مینشست گوشی همراهش را که تازه خریده بود بیرون آورد و به تلفن خانه زنگ زد، با سومین بوق صدای همسرش در گوشی پیچید:
_الو بفرمایید
آقای مقصودی گلویی صاف کرد و گفت:
_سلام خانم...
مریم خانم با هیجان به میان حرفش دوید و گفت:
_چیشد؟ چه طوری پیش رفت؟ شیری یا روباه؟! پسره چطور بود؟ عه راستی خسته نباشید..
آقای مقصود که لبخند بر لب داشت گفت:
_مهلتی بده خانم، تحقیقاتم انجام شد، سر وقت همه چی را بهت میگم، فقط الان بدون اینکه فاطمه متوجه بشه، لباس بپوش تا یک ربع دیگه بیا سر کوچه، باید با هم جایی بریم، فقط تاکید میکنم فاطمه متوجه اومدنت نشه..
مریم خانم با تعجب گفت:
_واه!! اتفاقی افتاده آقا؟!
آقای مقصودی پایش را روی گاز ماشین گذاشت و گفت:
_لباس بپوش بیا معلوم میشه..
حالا هیجان مریم خانم تبدیل به یک استرس ضعیف شده بود و هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد. بالاخره به سر کوچه رسید و چند لحظه بعد ماشین پیکان سفید رنگ همسرش جلوی پایش ترمز کرد. مریم خانم در جلو را باز کرد و سوار ماشین شد همانطور در را میبست گفت:
_سلام آقا از دلنگرانی گوشت تنم آب شد، اتفاقی افتاده؟! الان کجا میریم؟!
آقای مقصودی اشاره ای به در کرد و گفت:
_چادرت لای در گیر کرده، باز کن و دوباره ببند، اتفاقی نیافتاده، تحقیقاتم تمام شد، روح الله نمره قبولی گرفت، اما اون پلهٔ آخری که اصلی ترین پله است باقی مونده، اگر از اینجا هم به سلامت عبور کنیم، وقت عقد را مشخص میکنیم.
مریم بانو متوجه شده که ماشین در حال خروج از شهر هست و راهی را که در پیش گرفته به نظرش راه نا آشنایی بود..
بالاخره ماشین به روستایی بزرگ که بیشتر به شهری کوچک شبیه بود رسید، جادهٔ آسفالت تمام شد و ماشین در کوچه ای خاکی پیچید، درختان سر به فلک کشیده با شاخه های پر از شکوفه،تابلویی زیبا در چشم بیننده به تصویر میکشید.
ماشین جلوی در آهنی سفید رنگی توقف کرد و آقای مقصودی که تا اینجا در بحر فکر غرق بود، با توقف ماشین گفت:
_ببین اینجا خونه روح الله هست، میخوام با دلی آرام و واقع بینانه به اینا جواب بدم، باید نظر خود خانواده هم درباره پسرشون بدونم، شاید خواهر یا برادرش، پدر یا زن باباش چیزی گفتن که نظر ما به کلی تغییر کرد،این آخرین مرحله و البته مهمترین مرحله تحقیق هست، تو را هم همرام اوردم تا با تیزبینی زنانه، خوب خانواده اش را زیر و رو کنی و بفهمی روح الله توی چه خانواده ای رشد کرده، آخر اصالت خانواده خیلی مهم هست.
مریم خانم سری تکان داد و هر دو از ماشین پیاده شدند. آخر هفته بود و امکان بودن روح الله در خانه وجود داشت، اما آقای مقصودی تصمیم داشت اگر روح الله در خانه بود،او را به بهانه ای بیرون بفرستد، تا خانواده اش در نبود او حرفهایشان را بزنند
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۶۱ و ۶۲ آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن
زنگ در زده شد و لحظهای بعد صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشان از آمدن صاحب خانه داشت. در باز شد و قامت آقا محمود در حالیکه کاپشن کرم رنگ بهاره ای روی دوش انداخته بود نمایان شد.
آقا محمود با دیدن آقای مقصودی، کمی جا خورد و بعد از سلام و علیک، میهمانان ناخوانده را به داخل تعارف کرد و یالله یالله گویان در هال را باز کرد. نزدیک ظهر بود و نور آفتابی که از پنجره هال به داخل میتابید رنگ گلهای قالی را درخشان تر کرده بود.
میهمان ها به داخل میهمان خانه راهنمایی شدند و محمود با دستپاچگی به سمت آشپزخانه رفت و فتانه که گرم آشپزی بود گفت:
🔥_چیشده؟ یاالله یالله میکنی..
محمود سری تکان داد و گفت:
_شنیدی و نیومدی جلوی مهمونا یه خوش آمد بگی؟!
فتانه شانه ای بالا انداخت و گفت:
🔥_برو بابا تو هم با این مهمونها و اقوام چپر چلاقت...حالا کی تشریف فرما شدن که ایطوری دست و پات را گم کردی؟!
محمود اشاره ای به ظرف پیاز داغ کرد و گفت:
_زیر اینو خاموش کن و برو لباسات عوض کن و یه چای خوش رنگ بریز بیا، آقای مقصودی و خانمش اومدن..
فتانه با تعجب گفت:
🔥_مقصودی؟! این موقع روز؟! نکنه اومدن دخترشون حلوا حلوا کنن؟!
محمود که حوصله وراجی های فتانه را نداشت گفت:
_من میرم ، سریع بیا اول خوش امدی بگو بعد بیا پی پذیرایی..
فتانه همانطور که به سمت اتاق آخری میرفت، دندانی بهم سایید و زیر لب گفت:
🔥_کوفت بخورن، حالا دیگه باید برای این قوم و قبیله سفره بکشم...
بعد از چند دقیقه تنهایی مهمانها،محمود و فتانه وارد میهمان خانه شدند، فتانه درحالیکه چادر سیاه با گلهای درشت سفید رنگ پوشیده بود، مبل کنار مبل سه نفره را که آقای مقصودی و خانمش نشسته بودند انتخاب کرد و کنار دست مریم خانم نشست و همانطور که مینشست گفت:
🔥_به به، آفتاب از کدوم طرف دراومده که ما را مفتخر کردین
و بعد خنده ریزی کرد و گفت:
🔥_اما زودتر می گفتین نهار تدارک میدیم.
مریم خانم که کمی شرمنده شده بود گفت:
_من واقعا معذرت میخوام که بی خبر اومدیم، والا آقای مقصودی به بنده هم چیزی نگفتن، ناگهانی شد.
آقای مقصودی لبخندی زد و گفت:
_منم به نوبه خود عذرخواهم، اما این دیدار لازم بود، یعنی از نظر من لازمه، اما قبل از هر حرفی یه سوال دارم: آیا روح الله الان روستاست و توی خونه است؟
آقا محمود سری تکان داد و گفت:
_خوش آمدین آقای مقصودی عزیز،صفا آوردین، خیلی خوشحال شدیم، همیشه از این کارا بکنید، روح الله اومده روستا منتها مثل همیشه، توی باغ، مشغول هست، آخه این باغ را...
فتانه که انگار حس کرده بود محمود میخواهد از روح الله تعریف کند به وسط حرف محمود پرید وگفت:
🔥_دو ساله که روح الله خبر نداره باغ چطور شده و چه به سرش اومده، آخه بعد از اینکه ما را کتک زد و رفت دیگه روش نمیشد بیاد روستا و باغ را به حال خودش رها کرد و..
مریم خانم از شنیدن این حرف یکهای خورد اما به روی خودش نیاورد.محمود که از حرفهای فتانه عصبانی شده بود رو به فتانه گفت:
_خانم بفرمایید چایی چیزی بیارید مهمان هامون دهانی تازه کنن..
فتانه که درست حرفش را نزده بود، اوف کوتاهی کرد و دستش را روی دستهٔ مبل گذاشت تا بلند شود، مریم خانم دست فتانه را گرفت و گفت:
_نه تو رو خدا، بشینین، نیومدیم که چیزی بخوریم، اومدیم تا همدیگه را ببینیم و یه سری سوالاتی آقای مقصودی دارن بپرسیم و رفع زحمت کنیم.
همه نگاه ها به آقای مقصودی خیره بود که ایشان گفتند:
_حقیقتش من روی بچههام خیلی حساسم، اما فاطمه برام چیز دیگهای هست و به قول بچه ها، نور چشمی من محسوب میشه، پس میخوام تمام تلاشم را کنم که به کسی اونو شوهر بدم که خوشبختیش تضمین باشه، الانم اومدم اینجا یه سوال دارم و بس..
آقای مقصودی نفسی تازه کرد و ادامه داد:
_آقای عظیمی خدا بین ما شاهد باشه، حقیقت ماجرا را بگین و ملاحظه پدر و فرزندی را نکنین و عمق نگرانی منو درک کنین، اخلاق پسرتون را خودتون چطوری میبینین؟! آیا اگر کسی با خصوصیات پسر خودتون برای دخترتون خواستگاری بیاد، آیا حاضرید دخترتون را به ادمی با خصوصیات اخلاقی پسرتون بدین؟!
محمود لبخندی زد و گفت:
_چرا که نه؟! عاطفه که ازدواج کرده اما اگر کسی پیدا بشه که خصوصیات اخلاقی روح الله را داشته باشه، من حاضرم خودم برای سعیده برم خواستگاریش..
محمود شروع کرد به تعریف کردن، از تمام رفتار و حرکات روح الله تعریف میکرد و فتانه که گوش شنیدن این چیزها را نداشت، سر در گوش مریم خانم برد و گفت:
🔥_حالا آقای عظیمی هم دیگه شورش را درآوردن، آخه کدوم بقالی میاد بگه ماست من ترشه هاا؟؟ اینم قضیه اش همونه، درست روح الله پسر مهربونی هست اما وقتی عصبی میشه دیگه هیچی جلو دارش نیست
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
Shab07Ramazan1400[03].mp3
3.94M
#استغفارکنیم
🔊 #صوت_بند_سیزدهم
#استغفار_امیرالمؤمنین سلاماللهعلیه
التماسدعا💚
#حال_خوب_با_استغفار
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
هر وقت که دستت
از همه جا کوتاه شد بگو:
و أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ
إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَـــادِ
کارم را به خدا میسپارم
خداوند بینای به بندگان است
خدایا این روزا گره کورِ
مردم مظلوم و بی گناه کشورم
فقط به دستای پر معجزه ی
خودت باز میشه ...
تو رو به بزرگیت قسم
آرامش، و نعمت سلامتی را
به مردم کشورم هدیه کن و آنها
را در آغوش اَمن و گرمت بگیر 🤲
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
مهماینهڪههرجاهستیوفهمیدی
داریراهُاشتباهمیریبرگردی :)💚