eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
4هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7هزار ویدیو
74 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
تالحظاتی دیگه رمان زیبا و جذاب فرار از جهنم براتون بارگذاری میشه. دنبال رد پای پروردگار باش. آنها شما رو در زمان های پر دردسر هدایت می کنن و زندگی شما رو روشن می کنن... 🌱 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#فرار_از_جهنم #قسمت_نوزدهم هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده سا
پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم … از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود … روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من. در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار با صدای بلند گریه می کرد و می گفت چرا با من این کار رو می کنی؟ … آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ . و اون فقط گریه می کرد . بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود. فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست - چرا این کار رو کردی؟ زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه زدم بغل … بعد از چند لحظه - من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون وضعیت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … . وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده_ما و خواست_خداست اینو گفت و از ماشین پیاده شد برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام ما دست شما رو می گیریم شما رو تنها نمی گذاریم هدایت رو به سوی شما می فرستیم … اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست. آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید. تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم … اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمتها و هدایتش رو.. برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم. نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم. بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه، مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل، بعد از کلی دل دل کردن، رفتم زنگ در رو زدم. حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود. - احد حالش چطوره؟ - کل دیروز توی اتاقش بود. غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه. از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد، موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام. - متاسفم. 💠در کانال خبرگزاری روستای صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news