خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#دست_و_پا_چلفتی 🙁 #قسمت_دوم 👈از زبان مجید👉 . تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ادام
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_سوم
.
بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم...
بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم...
همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕
چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون..
.
ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود.
اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔
اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم..
وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊
کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم...
شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯
از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم..
با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام.
اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌
اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم...
.
فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن...
بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊
خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و...
اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕
اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞
حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔
یهو انگار تموم ارزوهام خشکید😕
وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔
مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت.
.
بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد...
با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق ...
حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده.
برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود
برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔
برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم
.
#ادامه_دارد
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
#داستان_شب
تالحظاتی دیگه #قسمت_سوم رمان زیبا و جذاب فرار از جهنم براتون بارگذاری میشه.
☀️🌈وقتی پای خدا در میان باشد همیشه راهی هست... 🌱
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#داستان_شب تالحظاتی دیگه #قسمت_دوم رمان زیبا و جذاب فرار از جهنم براتون بارگذاری میشه.
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سوم
شب رفتم خونه، یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون ...
شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم.
دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم.
می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن.
اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم.
شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم،
توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم …
تا اینکه دیگه خسته شدم، زندگی خیلی بهم سخت می گذشت.
با چند تا بچه خیابون خوابِ دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی …
اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد.
ترس و استرس وحشتناکی داشت.
دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم.
کم کم حرفه ای شدیم. با نقشه دزدی می کردیم.
یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم.
تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … .
من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد.
کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید.
توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی. اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود.
اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته!
بین بچه ها دو دستگی شد …
یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین.
حرف حالی شون نبود، در هر صورت از هم جدا شدیم.
قرار شد هر کس راه خودش رو بره.
این تازه اولش بود...
یه سال دیگه هم همین طور گذشت …
کم کم صدای بچه ها در اومد، اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه ،
یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد.
از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد.
برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود. پول خوبی می دادن، قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم.
پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد.
همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن،
و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم.
جایی که نه سرد بود نه گرم؛ اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم.
اوایل خیلی خوشم اومده بود؛ اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد و
کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد …!
بیشترین فروش بین بچه ها، مال من بود
خیلی از کارم راضی بودن.
قرار شد برم قاطی بالاتری ها.
روز اول که پام رو گذاشتم اونجا ، وحشت همه وجودم رو پر کرد …
یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن …
اما تازه این اولش بود.
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده گروه ها با هم درگیر شدن …
بی خیال و توجه به مردم …
اوایل آروم تر بود …
ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن.
بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن. درگیری به یه جنگ خیابونی تمام عیار تبدیل شده بود.
منم به خاطر دست فرمونم، راننده بودم.
#ادامه_دارد...
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_دوم🎬: روح الله که انگار از چیزی گیج بود، سری تکان داد، کیف دستش را روی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سوم🎬:
فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله متوجه نیتش شد، فوری جلو آمد و دستهای سرد فاطمه را در دست گرفت و گفت: این کارا چی هستن می کنی؟! مگه چه اتفاقی افتاده؟!
فاطمه دندانی به هم سایید و گفت: یعنی به نظرت اتفاقی نیافتده؟! اومدی میگی برام هوو آوردی...تازه اونم کی؟! شراره؟!!!! زن داداش مرحومت...زن سعید ،داداش کوچکت که خودش را کشت و تو هم با افتخار رفتی اونو گرفتی؟ مگه نمی دونستی من و شراره مثل دو تا خواهر میمونیم؟! آخه چطور باور کنم...شراره؟! آخه من چی کم برات گذاشتم؟! تو یه روحانی هستی و منم طلبه، میدونم که وظایفی را که دین مشخص کرده برای یه زن چی هست و همه را یک به یک انجام دادم، نکنه تو یک زن افسار گسیخته و برهنه و بی حجاب مثل شراره می خواستی و من نمی دونستم؟! نکنه دوست داشتی منم مثل شراره چادر از سر بندازم و با هفتاد قلم آرایش توی کوچه و خیابون راه بیافتم و دل مردهای شهر را بلرزونم؟!...اگه همچی می خواستی چرا زودتر نگفتی؟! چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه و بعد ناباورانه فریاد زد: روح الله! واقعا شراره را عقدش کردی؟!
روح الله سرش را پایین انداخت ، همانطور که به سمت صندلی جلوی دراور میرفت تا کت را برداره گفت: آره پنجاه ساله صیغه اش کردم...
فاطمه سرش را روی دستهایش گذاشت و های های گریه می کرد.
روح الله از اتاق بیرون آمد و حسین و عباس و زینب را دید که پشت در با چشمانی گریان چمپاتمه زده اند.
بی توجه و بدون حرف به طرف در ساختمان رفت.
صدای بسته شدن در هال که بلند شد، فاطمه از جا برخواست...باید کاری می کرد، دوست داشت از ته سرش جیغ و داد بزند ، اما چون توی خانه سازمانی بود و میدانست که همسایه ها همه از کارمندان زیر دست شوهرش هستند ، باز هم حجب وحیا به خرج داد و راضی نشد آبروی همسرش جلوی همکارها و زیر دست هاش برود.
فاطمه گوشی به دست ، مثل مرغ سرکنده ، طول و عرض اتاق را می پیمود، شماره خواهرش زهرا را گرفت تا باهاش حرف بزنه شاید آروم بشود،اما هر چی زنگ می خورد زهرا گوشی را بر نمی داشت.
ناخوداگاه دستش رفت روی اسم صدیقه، صدیقه یکی از طلبه هایی بود که روح الله با همسرش رفاقت داشت و فاطمه هم رفیق گرمابه و گلستان صدیقه شد،اما الان اونا قم بودند و فاطمه و همسرش هم تبریز...
صدیقه با دومین زنگ گوشی را برداشت: سلام عزیززززم، آفتاب از کدوم طرف سر زده...
صدای هق هق فاطمه بلند شد و صدیقه ادامه حرفش را خورد...
فاطمه گریه کرد و گریه....چند دقیقه ای که گذشت صدای محزون صدیقه توی گوشی پیچید: چی شده فاطمه جان؟! چرا گریه می کنی عزیز دلم؟ بگو دارم از بغض خفه میشم...
فاطمه تمام نیرویش را جمع کرد و با صدای کم جانی گفت: روح الله...روح الله
صدیقه با بی تابی گفت: خدا مرگم بده همسرت طوریش شده؟
فاطمه دوباره تلاشش را کرد: روح الله زن گرفته و دوباره زد زیر گریه...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ « ط_حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷