خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#فرار_از_جهنم #قسمت_سوم شب رفتم خونه، یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون ... شب ها زیر پل
#فرار_از_جهنم
#قسمت_چهارم
هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم …
چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام …
جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن … کم کم خاطرات گذشته و تصویر #آدلر و #ناتالی هم بهش اضافه می شد …
فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد …
دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم …
#مشروب و #مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد … بعدش همه چیز بدتر می شد …
اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم …
کم کم دست به #اسلحه هم شدم …
اوایل فقط تمرینی … بعد #حمل_سلاح هم برام #عادی شد …
هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم … علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس #کاذب بهم داده بود …
در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .
درگیری به حدی رسید که پای #پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …
دادگاه کلی و گروهی برگزار شد …
با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .
به 9 سال #حبس محکوم شدم …
یه #نوجوان زیر 17 سال، توی #زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های ناجور...
توی #زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم …
دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت #وحشی هم برای بعضی شون کم بود.
هر روزم سخت تر از قبل …
کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود …
به بن بست کامل رسیده بودم …
همه جا برام جهنم بود … امیدی جلوم نبود …
این 9 سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ …
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه …
6 سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا 23 سالم شده بود …
یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود … تنهایی و سکوت … بدون مزاحم …
اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم .
21 نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره …
جرم:
قتل … اسمش، حنیف بود.
#ادامه_دارد....
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#فرار_از_جهنم #قسمت_هجدهم فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس ع
#فرار_از_جهنم
#قسمت_نوزدهم
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه #مواد دبیرستانی هستن …
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو
- هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو …
جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ …
- از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
- هی مرد … هی … آروم باش …
خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو …
تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی_بوگان سلام رسوند … گفت
اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم …
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
- به چی زل زدی؟ …
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی …
یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم…
من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم …
تا مجبور هم نشم نمی کشم …
تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی …
و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … .
بردمش کافه … .
- من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ …
یه نگاه بهش انداختم و گفتم …
فکر #الکل رو از سرت بیرون کن …
هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه …
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه…
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
- هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم.
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … .
و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
- اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … .
- امانته بچه ها … سر به سرش نزارید …
قول شرف دادم سالم برگردونمش …
تمام تیکه هاش، سر هم …
همه دوباره خندیدن … باشه، مرد …
قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن
… اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون …
البته زیاد دست به اسلحه نمیشن …
یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …
- منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم …
جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه.
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت…
چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد …
جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه …
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … .
درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد.
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود …
سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم …
#ادامه_دارد...
💠در کانال خبرگزاری روستای صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news