eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
4هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
8.7هزار ویدیو
77 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
❤قسمت چهل و نهم . 👈👈چند ماه بعد👉👉 . بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری بالاخره خانواده زینب قبول
❤قسمت پنجاه . مکالمه عشق زینب و مجید . . . چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉 دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت 😅 . -بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟! . -حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀 . فردا صبح توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن.. . - آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕 . -راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁 . -عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت . -اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂 . -خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅 . -حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉 . -به خدا خسته شدم😧 . -بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتو بده بهم...یا علی.☺ . بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆 . -وای دیـــوونه خیـس شدم😒 . -عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺ . -اااا...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜 . و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂 . بعد این خل بازیا مجید میگه . خب این همون امام زادست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن... . و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍 . الحمدلله . الحمدلله . الحمدلله . و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... . خدایا ممنونم بابت همه چیز ❤❤ . 👈 . . یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا چیز بهتری برامون در نظر گرفته . هیچ وقت امید به خدامون رو از دست ندیم . ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏 . این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعی بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @sarm_news
🔴 گرفتن از نظر علم 👇👇 🔸در روز نخست ماه مبارک رمضان:👇 حرارت بدن 5/1 درجه پایین می آید که افرادی که دارای عفونت هستند، عفونت بدن کاهش پیدا می کند. 🔸از روز ماه مبارک رمضان تا دهم:👇 عفونت های بدن دفع پیدا می کنند و همچنین کلسیم مازاد از بدن خارج می شود، معده شروع به پاکسازی می کند و مواد زائد را خارج می کند. 🔸از روز ماه مبارک رمضان:👇 پاکسازی سیستم عصبی و تقویت سیستم عصبی انجام می گیرد. 🔸از روز ماه مبارک رمضان:👇 پاکسازی عروق و قلب انجام می گیرد. غلظت خون در این روز ها پاکسازی و تخلیه می شود. 🔸از روز تا سی ام ماه مبارک رمضان:👇 تمامی عفونتها و مواد زائد از بدن بیرون می رود. 🔸در ماه مبارک رمضان:👇 با بدنی سالم و تصفیه شده از مواد زائد روبرو هستیم، به شرط تغذیه ای صحیح در ماه رمضان 🌱 سبک زندگی سالم 💟(صرم نیوز) @sarm_news
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۷۷ گفتم: _صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم
👆ادامه قسمت ۱۷۷ 👇 من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت. از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.او با بغض و اشک گفت: _شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم. دستش رو نوازش کردم. صدای اذان از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش وبرطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت: _آمین! آقا مهدی دوید سمتم. _مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد.. من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم: _یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن. او لبخندی زد: _حتمااا…ممنونم چقدر حالم بهتره.. از او خداحافظی کردم.. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.او با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره. برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست.از جا بلند شد و با دودلی گفت: _خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم… دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش.من چادر همراهم هست. 🍃وتاریخ دوباره تکرار شد..🍃 🌹🌹 ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ یک لحظه فکری جدید از ذهنش گ
به طرف چهارپایه رفت و همانطور که پشت سر هم می خندید از چهارپایه بالا رفت و در یک لحظه حلقه ریسمان را گردنش انداخت و گفت: 🔥_اینجوری فهمیدی؟! در همین حین درد شدیدی زیر شکمش پیچید و انگار قسمتی از تنش کنده شد و داخل لباسش افتاد که شراره خوب میفهمید حتما دسته ای از همان کرمهای نفرت انگیز هستند که مدتهاست به جانش افتاده‌اند و در همین لحظات صدایی زیر گوشش وزوز کرد: 😈_خودت را بکش تا راحت شی، از این درد راحت شی، از دست کرمهای متعفن راحت شی، از دست فاطمه و روح الله راحت شی، دیگه نبینیشون...دیگه خوشبختی اونا و بچه هاشون را نبینی و شراره انگار با این صدا جنون آنی به او دست داد، شروع کرد خود را به تکان تکان دادن و فریاد زد، آره راست میگی و ناگهان چهارپایه از زیر پایش ول شد و شراره همانطور که دست و پا میزد، آخرین نفسش را کشید و اسلحه که واقعی نبود از دستش ول شد و چشمانش رو به آسمان خیره ماند، آسمانی که جای او و امثال او نبود، او باید به قعر زمین و عمق جهنم رهسپار میشد تا تقاص تمام کارهای شیطانی اش را بدهد. شراره با همان مرگی مرد که شوهرش سعید مرد و باعث مرگ سعید کسی جز شراره و موکلین شیطانی اش نبود و اینک او به دست خود و به وسوسه موکلش ابلیس به درک واصل شد... 💫زندگی شراره باید شود.... برای تمامی کسانی که از درگاه خدا روی گرداندند و راه را اشتباهی رفتند و به جای توکل به خداوند و مدد از انوار الهی، دست به دامان میشوند، هم برای خود و هم برای اطرافیان زندگی سختی میسازند و عاقبت به دست همان ابلیسی که به استخدام درآوردند، نابود میشوند.... و همه بدانند به گفتهٔ قرآن: «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ ۖ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» {...همانا شیطان دشمنی آشکارا برای شماست} ✍و دشمن دشمن است چه او با او شوی و چه بر علیه او ... خدایا ما و فرزندانمان را از شر تمام شیطانهای و نجات بخش.. 🌱🌱 🌱🌱 واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ و ۱۷۹ مراسم که تموم شد با خودم گفتم... چجوری این چند سالو تنها باشم؟! چجوری برا کسی که دیگه نیست غذای مورد علاقشو درست کنم؟! چجوری شبا بدون محسنم سر کنم؟! چجوری زینب رو دست تنهایی بزرگش کنم و ببرم مدرسه؟ وقتی بزرگ بشه من چی بهش بگم؟! چجوری برا کسی که نیست تولد بگیرم؟! "-محسنم پاشو پاشو حرف بزن. پاشو عزیزم پاشو جواب دلمو بده.. دلی که بعد دو سال بدون تو شکسته میشه..پاشو.. عزیزکم پاشو.. ♡♡ ۷ سال بعد ..... ♡♡ صبح ساعتای ۶ونیم نمازمو خوندم زینب قرار بود از طرف مدرسه برن گلزار دلم برا زینبم میسوزه نمیدونست باباش شهید شده ساعت ۷ راهی مدرسه اش کردم مدرسه زینب یه کوچه از خونه ما بالاتر بود.. _خدافظ مامان زود برمیگردم خیالت راحت مراقب خودت باشیا مامان آخر نگفتی بابا کجاست و کی برمیگرده موقع خدافظی با زینب منو یاد آخرین خداحافظی با مرد زندگیم بود.. از فکر درامدم به داخل خونه رفتم از وقتی که زینب رفته نمیدونم چراا دلشوره زینبمو گرفتم.. چادرمو درآوردم قرار بود بعد اینکه زینب از اردو برگشت بهش بگم پدرش شهید شده.. نزدیک غروب تلفنم زنگ خورد: _بله بفرمایین؟ +سلام خانم رضایی؟ من معلم زینب جان هستم از بیمارستان زنگ میزنم.. سر مزار همسرتون بودیم که یکی از بچه ها به زینب جان گفت پدرش شهید شده زینب حالش بد شد ماهم بردیمش بیمارستان نزدیک گلزار... خودتونو برسونید حال زینب خوب نیست بردنش ای سیو... _کدوم بیمارستان؟!!؟ +بیمارستان حضرت مهدی(عجل‌الله) چادرمو سر کردمو سریع یه تاکسی به سمت بیمارستان گرفتم سوار تاکسی شدم.. _سلام آقا برین به‌ سمت بیمارستان حضرت مهدی(عجل‌الله) با استرس به سمت بخش پذیرش رفتم.. _سلام خانوم، یه دختری رو آوردن اینجا؟ اسمش زینب رضایی +طبقه دوم دست راست _ممنون خانم.. "خدایا خودت بچمو نگه دار.." معلم زینب دیدم به سمتش رفتم _سلام خانم دارابی حال بچم چطوره؟ دکترا چی گفتن؟ کی بهوش میاد؟ +آروم باشید خانم رضایی. با دکترش حرف زدم فقط... سکته خفیف بود! _خانم دارابی من به شما گفتم زینبو نبرین سمت قبر باباش اون خبر نداره که باباش شهید شده... داشتم با خانم دارابی حرف میزدم که صدای دستگاه از اتاق بلند شد... _خانم دکتر، خانم دکتر بچم، بچم حالش بد شده... دوباره پرستار دکترای اطفال رو پیج کردن. دکترا رفتن بالا سر زینبم... " خدایا بچمو بهم برگردون" انگار خدا صدامو شنید. نبض زینب برگشت... "خدایا شکرت خدایا شکرت که بچمو بهم برگردوندی.." زینب از اون روز تا الان بیدار نشد... دکترا گفتن با دستگاه نفس میکشه و زیاد زنده نمیمونه.. موقع نماز با خدا رازو نیاز میکردم.. دستگاه کنار تخت زینبم صدای رفتنش پیش باباشو میداد.. سریع دویدم به سمت پذیرش‌: -خانم پرستار خانم پرستار بچممم بچمم حالش خوب نیست.... دکترا آمدن ولی زینبم رفته بود رفته پیش باباش و منو تنها گذاشته بود.. رفتن محسنم هنوز برام غم سنگینی بود حالا غم زینبم بهش اضافه شد نبود هر دوتاشون منو داغون میکرد.. دستگاه کنارش رو خاموش کردن. روی زینبم ملافه سفید کشیدن... _خانم متاسفانه ما تلاشمون کردیم من دوتا از عزیزانمو از دست دادم..... ♡چند ماه بعد .......♡ بعد از نماز ظهر رفتم سر مزار محسنم: _سلام محسنم، خوبی عزیزکم، زینبم خوبه؟ جاش راحته؟ بی قراری نمیکنه؟دلم واسه هر دوتاتون تنگ شده... اشکای رو صورتمو پاک کردم.. _خوب محسن جان من برم، باز خاله زنگ میزنه میگه توکجا رفتی، باز دختر نگفتم هر جا میری تنهایی نرو به منم بگو به سمت خونه رفتم هوا پاییزی بود.. این هوا مملو از خاطرات عاشقانه من با مرد زندگیم بود.. توی این هوا حس عجیبی داشتم.. یه لحظه تو رویای های خودم غرق شدم و محسنم و جلوم دیدم.. -حسنااااا... سلام خانمممم... آمدم ازت استقبال کنم.. دیدم دستاشو باز کرد تا بغلش کنم.. به سمتش آروم آروم قدم ورداشتم که بغلش کنم که با صدای تیراندازی به خودم آمدم گلوله به قلبم اصابت کرده بود.... افتادم زمین دستام خونی بود و من نفس نفس میزدم چشام داشت کم‌کم تار میدید خاله از در امد بیرون دوید سمتم... -حسنااااااا..... چشمام و بستم و دیگه چیزی نفهمیدم.. _حسنا خالههههه... چشاتو باز کن دستاش خونی بود نفس نمی‌کشید.. "خدایا جواب مامانشو چی بدم.." 🌟🌟 🌟🌟 رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷