پخش نمایش بصیرتی مسابقه فوتبال بین تیم مقاومت و حقوق بشر برای نوجوانان بعد مراسم جشن ولادت حضرت زینب سلام الله علیها در مسجد چهارده معصوم روستای صرم ۸ آذر ۱۴۰۱
#صرم
🆔 @sarm_news
#جام_جهانی
بچه ها خسته نباشید و خداقوت😍✌️
چه برد چه باخت از ارزشهای شما کم نمیکنه
شما یه ایرانی با غیرت هستید و این هیچوقت تغییر نمیکنه🇮🇷
مهم تلاش شما برای خوشحالی ملت ایران بود😊
ممنونتونیم که با جون و دل #برای_ایران جنگیدین خدا پشت و پناهتون قهرمانان✌️
❤️🤍💚❤️🤍💚❤️🤍💚❤️🤍💚
🌿⚽️ @sarm_news ⚽️🌿
#زینتذکرفرجنامشریفزینباست...
🌱مشکل امر فرج
با دست او وا میشود
🌱بر خود مَهدی قسم
این کار، کار زینب است
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🆔 @sarm_news
تقوا یعنی اینڪه :👇👇
هروقتخواستم بیام
سراغاینترنتواینستاگرامو....
جوابقانعکننده ای برای اینسوال که
"جوانی ات را درچه راهی مصرف کرده ای❓
داشته باشم❗️
#استـادپناهیـان
.🆔 @sarm_news
🔰نتایج قرعه کشی محصولات ایرانخودرو امروز اعلام می شود
🔹مشتریان نهایی محصولات ایران خودرو امروز 9 آذر 1401 از طریق قرعهکشی با حضور نهادهای نظارتی انتخاب خواهند شد.
🆔 @sarm_news
از پیری پرسیدم
خوشبختی چیست؟
گفت
اگه میخوای سلامت باشی
موقع بیماری پدر و مادرت
بهشون برس
اگرمیخواهی ثروتمند شوی
به پدر مادرت کمک مالی کن
اگه میخوای خوشبخت باشی
با پـدر و مـادرت مـهربان باش🌸
🆔 @sarm_news
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#دست_و_پا_چلفتی 🙁 #قسمت_دوم 👈از زبان مجید👉 . تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ادام
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_سوم
.
بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم...
بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم...
همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕
چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون..
.
ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود.
اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔
اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم..
وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊
کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم...
شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯
از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم..
با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام.
اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌
اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم...
.
فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن...
بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊
خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و...
اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕
اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞
حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔
یهو انگار تموم ارزوهام خشکید😕
وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔
مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت.
.
بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد...
با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق ...
حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده.
برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود
برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔
برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم
.
#ادامه_دارد
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی