توی یه دنیای دیگه، کارمند یه شرکت حمل و نقلم تو ایسلند. اسمم ماگنوسه. یه دختر دارم که اسمش الناست، چهار سالشه و تو ردهبندی قشنگترین چیزایی که تو دنیا وجود داره، دوم میشه. بعد از مادرش.
اسم مادرش سخته، من از اول صداش کردم تونگل. یعنی ماه. یه زن مهاجره با موهای سیاه فرفری و چشمهای درشت. وقتی برای دخترمون لالایی به زبون مادریش میخونه، یواشکی صداش رو ضبط میکنم و وقتی ازش دورم گوش میدم. هرشب قبل از خواب من رو میبوسه و میگه بغلم کن. همیشه سردشه. همیشه.
خونهی ما تو یه شهر کوچیکه. بیشتر وقتها، اینجا زمستونه. از جنگ خبر ندارم. نمیدونم ساچمه چیه. نمیدونم اعدام چیه، یا موشک، یا گرونی. نمیدونم چطوری ممکنه سخنرانی یهنفر، میلیونها نفر رو فقیرتر کنه. نمیدونم مستاجر کیه و چرا همیشه مضطربه. نمیدونم دارو چرا گرون میشه. اینها چیزاییه که ماه وقتی میپرسم چرا گاهی جلوی تلویزیون یا بعد از صحبت با مادرش گریه میکنه، سعی میکنه برام توضیح بده. من نمیفهمم و میبوسمش و امیدوارم کمتر سردش باشه.
فردا میخوام بهش بگم بهتره تابستون بریم به زادگاهش. جایی که خیلی دلتنگشه. جایی که میگه ساحلهای گرم و کوههای سبز و شهرهای قشنگ قدیمی داره، و مردم غمگین. میخوام ببینم کجا به دنیا اومده، ماه من، زنی که حتی اشکهاش هم شیرینه.
صدای آوازخوندنش نزدیک میشه. داره میاد کنار من. چشمهام رو می بندم و صبر میکنم تا بیاد و من رو ببوسه و بوی موهاش رو ببلعم و نتونم جلوی لبامو بگیرم برای زمزمهی کوتاهترین ورد دنیا: دوستت دارم.
توی یه دنیای دیگه، ماگنوسم. تو این دنیا؟
بگذریم.
| حمیدسلیمی |
#داستانک