eitaa logo
کانال سربازان ولایت
1.6هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
10.4هزار ویدیو
30 فایل
سلام با تشکر از حضور سبزتان برنامه این کانال: ۱ - جهاد تبیین ، طبق اوامر رهبر ۲ - دشمن شناسی و نفوذ شناسی ۳ - اخبار و تحلیل معتبر و مستند روز ۴ - روشنگری درخصوص پروژه های جاری دشمن بالاخص پروژه های لیبرال‌ها و خوارج‌ِ زاویه‌دار @AK00TA . مدیرکانال .
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و پنجم ▫️به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باشم و ریشخند زن گوشم را گزید: «نترس! این ایرانی‌ها به این راحتی نمی‌میرن!» ▪️صدای نحسش آشنا بود و فکرم کار نمی‌کرد که دوباره با فشار دست و قنداق اسلحه ما را هُل می‌دادند؛ فقط صدای درهایی را می‌شنیدم که پشت سر هم باز می‌شدند و اتاق آخر، زندان نهایی بود که ما را داخل اتاق انداختند و در را به رویمان بستند. ▫️جز نفس‌های بریده مهدی صدایی نمی‌شنیدم؛ دستانم را بالا آوردم و به هر زحمتی بود، پارچه را از روی چشمانم باز کردم و تازه دیدم کجا هستیم. ▪️اتاق کوچکی با دیوارهای خاکستری و کف پوش سنگی سفید، بدون هیچ پنجره‌ای و تنها یک در چوبی که آن هم به رویمان قفل کرده بودند. ▫️مهدی کف اتاق از درد به خودش می‌پیچد؛ چشمانش را نمی‌دیدم اما انگار زخمش آتش گرفته بود که هر دو پایش را به شدت تکان می‌داد و زیر لب ناله می‌زد. ▪️با دستان بسته‌ام به سرعت چشمانش را باز کردم و همین‌که نگاهش به صورتم افتاد، لبخندی زد، با نگاه نگرانش سرتاپای قامتم گشت و بی‌رمق پرسید: «تو سالمی؟» ▫️پیراهنش از خون تنش سنگین شده بود، با دستان به هم بسته حتی نمی‌توانستم تکه‌ای از چادرم را پاره کنم و حیران چاره‌ای بودم که مهدی بی‌صدا پرسید: «امروز گوشی‌ات رو ازت گرفته بودن؟» ▪️همان لحظه به خاطرم آمد رانا گوشی را در تاکسی از دستم چنگ زد و تمام مدتی که در ویلا بودیم، دستش بود و مهدی تا تأیید نگاهم را دید، نفس کوتاهی کشید و حدس زد: «رو گوشیت ردیاب نصب کردن، ای کاش به من گفته بودی..» و دیگر نتوانست ادامه دهد که دوباره چشمانش را بست و به سختی نفس می‌کشید. ▫️رانا تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم انتقام می‌گیرد اما فکر نمی‌کردم در فلوجه ما را پیدا کنند و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم که درِ اتاق باز شد و من وحشتزده چرخیدم. ▪️خودش بود؛ با همان موهای طلایی و چشمان وحشی و صدایی که مثل گرگ گرسنه زوزه می‌کشید: «بهت گفتم بعد از اولین اشتباهت خیلی بهت فرصت نمیدم!» ▫️گوشی مهدی میان انگشتان کشیده و استخوانی‌اش بود و رو به من به تمسخر طعنه زد: «من فقط می‌خواستم اینو امشب ازت بگیرم، اگه برام اورده بودی الان سالم سرِ خونه زندگی‌تون بودید، خودت خواستی اینجوری بشه.» ▪️مهدی خودش را کنار اتاق کشیده و تلاش می‌کرد تکیه به دیوار بنشیند، از بارش عرق انگار صورتش را شسته بودند و یک سمت پیراهن و شلوارش غرق خون بود. ▫️من از ترس کنار مهدی به خودم می‌لرزیدم و منتظر انتقام رانا بودم اما او سرمست از این پیروزی، چند قدمی با غرور مقابل چشمان‌مان رژه رفت و با نیشخندی چندش‌آور ذوق کرد: «برای من که بهتر شد، حالا هم موبایلش اینجاست هم خودش...» و هنوز کلامش تمام نشده، در اتاق به ضرب باز شد و مرد جوانی داخل آمد. ▪️با چشمانی حیرت‌زده به من و مهدی و ردّ خون روی سنگ سفید کف اتاق نگاه‌ کرد و دیدن همین صحنه برای عصبانی کردنش کافی بود که رو به رانا با حالتی عصبی فریاد زد: «چه غلطی کردی؟ واسه چی اینا رو اوردی اینجا؟» ▫️از لهجه حرف زدنش مشخص بود او هم از اهالی کردستان است که به سختی عربی صحبت می‌کرد و خشمش هر لحظه بیشتر می‌شد: «خونه اربیل کم بود لو دادید؟ حالا نوبت اینجاست؟ می‌خواید به ایرا گِرا بدید که این شب‌ها دنبال هدف برای حمله می‌گرده؟» ▪️مهدی با چشمانی خیره به دقت نگاه‌شان می‌کرد و رانا می‌خواست مقابل رئیسش هنرنمایی کند که موبایل مهدی را مقابلش گرفت و با افتخار ادعا کرد: «انگار خبر نداری امشب چی شکار کردیم؟» ▫️مرد جوان موبایل را از دستش چنگ زد و عربده کشید: «به یه ساعت نرسیده، از در و دیوار این خونه می‌ریزن تو. هر دوشون رو همینجا خلاص کن، باید همین الان جمع کنیم، بریم.» ▪️از شنیدن کلام آخرش، تمام تنم از ترس یخ زد و وحشتزده به سمت مهدی چرخیدم. صورتش به سپیدی ماه می‌زد و می‌خواست به جان من آرامش دهد که لب‌هایش را به سختی تکان داد و با امیدی که میان نفس‌های زخمی‌اش پنهان بود، نجوا کرد: «یکم دیگه صبر کن...» ▫️مرد جوان به سرعت از اتاق بیرون رفت تا رانا کار ما را تمام کند و من همه ذرات بدنم می‌لرزید که رانا رو به مهدی اسلحه کشید و دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد. ▪️با قدم‌هایی که از عصبانیت در زمین فرو می‌رفت، به سمت ما می‌آمد و طوری وحشت کرده بودم که دیگر به درستی نمی‌شنیدم چه می‌گوید و از مهدی چه می‌پرسد. ▫️کلتش را روی شقیقۀ مهدی فشار می‌داد و مثل مردها عربده می‌کشید: «حرف بزن!» ▪️از حرارت نفس‌های مهدی احساس کردم آمادۀ کشته شدن شده و قلبش پیش من بود که با گوشۀ چشمان بی‌حالش نگاهم می‌کرد و از همین نگاه عاشقش، رانا فهمید چه کند که اسلحه را رو به من نشانه گرفت و همزمان با صدای شلیک گلوله، بازویم آتش گرفت... 📖 ادامه دارد... ✍️ فاطمه ولی‌نژاد 🆔 به کانال سربازان ولایت بپیوندید👇 ╭═━⊰🌺⊱━═╮      @sarval ╰═━⊰🌺⊱━═╯