eitaa logo
روابط عمومی ع س ف آماد و پش نپاجا
211 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4هزار ویدیو
197 فایل
کانال آموزشی فرهنگی اعتقادی پشتیبان ارتباط با ادمین 👇 @Adminposhtiban
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ(ع) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ... ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎل... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﻭ ﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯی ﻣﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ... ﻭلی وقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی!!! ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میفرمایند: ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ مگر آنکه روزی او بر عهده خداست... ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد و آنها صيد تور صيادان شدند!! آشوب های زندگی حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم، نه دريای آرام! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل. http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
امام رضا علیه السلام در حدیثی می فرماید: «وقتی که خداوند به ابراهیم فرمان قربانی کردن فرزندش را داد، او آرزو کرد ای کاش قوچ نمی آمد تا وی شایسته عالی ترین درجات «صاحبان پاداش بر مصایب» می شد. در این هنگام، خدا وحی کرد: «ای ابراهیم! محبوب ترین خلق نزد تو کیست؟» ابراهیم پاسخ داد: «پروردگارا! خلقی را نیافریدی که در نزد من محبوب تر از حبیب تو، محمد صلی الله علیه و آله وسلم باشد. خدا فرمود: «محمد یا فرزند محمد صلی الله علیه و آله وسلم را بیشتر دوست داری یا خود و فرزندت را؟» ابراهیم پاسخ داد: «محمد و فرزند او را». خدا فرمود: «ذبح و کشته شدن فرزند محمد صلی الله علیه و آله وسلم به دست دشمنانش از روی ظلم دردناک تر است، یا قربانی کردن فرزندت به دست خود برای اطاعت از فرمان من؟» ابراهیم پاسخ داد: «ذبح فرزند محمد صلی الله علیه و آله وسلم دردناک تر است». خداوند فرمود: «ای ابراهیم! به زودی جمعیتی از روی ظلم فرزند آن حضرت را ذبح می کنند و در نتیجه، آن جمعیت مورد غضب من واقع می شوند». پس ابراهیم گریه کرد و خداوند به او فرمود: «ای ابراهیم! گریه تو برای فرزند محمد صلی الله علیه و آله وسلم (امام حسین علیه السلام ) را به جای گریه تو بر فرزندت ـ به فرض قربانی کردن و گریه کردن بر او ـ قرار دادم و عالی ترین درجات پاداش «صاحبان پاداش برای مصایب» را به تو عنایت کردم». ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌ http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود. http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟ گفت : صد دینار طلا پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ گفت: نصف پادشاهی‌ام را. بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟ گفت: نیم دیگر سلطنتم را. بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی. http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
روزی «زیبایی» و «زشتی» در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند. زمانی گذشت و «زشتی» به ساحل برگشت و جامه های «زیبایی» را پو شید و رفت. «زیبایی» نیز از دریا بیرون آمد و وقتی تن پوشش را نیافت، از برهنگی شرم کرد و به ناچار لباس «زشتی» را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره «زیبایی» را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند. برخی نیز «زشتی» را می شناسند و لباس هایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد. http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
حضرت امیرالمومنین علیه السلام به همراه تعدادی از صحابه در مسجد نشسته بود. آن‌ها به حضرت گفتند: ای امیرالمومنین با ما سخن بگو. حضرت فرمودند: سخن من بر شما سخت و دشوار است و جز عالمان آن را نمی‌فهمند. گفتند: باید برای ما سخن بگویی. فرمودند: با من بیایید آن گاه وارد خانه شد و فرمودند: من کسی هستم که بالا رفتم و مقهور ساختم، من کسی هستم که زنده می‌کنم و می‌میرانم، من اول و آخر و ظاهر و باطن هستم. آن‌ها خشمگین شده و گفتند: این سخنان کفر است و بلند شدند. سپس حضرت فرمودند: آیا به شما نگفتم که سخن سخت و دشوار است و جز عالمان آن‌ها را نمی فهمند؟! بیایید تا تفسیر آن‌ها را به شما بگویم. امّا این که گفتم من کسی هستم که بالا بردم و مقهور ساختم، یعنی این که من شما را با این شمشیر بالا برده و مغلوبتان ساختم تا به خدا و رسولش ایمان آورید و مراد از این که من زنده می‌کنم و می‌میرانم. یعنی این که من سنت را زنده کرده و بدعت را از بین می‌برم و این که من اول هستم یعنی من اولین کسی هستم که به خدا ایمان آوردم و اسلام آوردم و من آخر هستم یعنی من آخرین کسی هستم که پیامبر صلی الله علیه و آله را -با لباسش- کفن کردم و دفن نمودم و من ظاهر و باطن هستم یعنی این که من علم ظاهر و باطن دارم. آن‌ها گفتند: آسوده خاطرمان ساختی، خداوند تو را آسوده گرداند.‎‌‌‌‎‌ http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
دانشجویی میگفت: یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هرکس بعد از یکدقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است مسابقه شر وع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چراکه قرار بود بعداز یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها دراین جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده ... قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم... http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
آورده اند که یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکت بودند و نیز در همان کشتی بهلول و جمعی دیگر بودند . غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه و زاری می نمود. مسافران از گریه و زاری آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحب غـلام خواسـت تـااجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید. بازرگان اجازه داد . بهلول فوری امر نمود تـا غـلام را بـه دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسـید او را بیـرون آوردنـد. غـلام از آن پـس بـه گوشـه ای ازکشتی ساکت و آرام نشست . اهل کشتی از بهلول سوال نمودند در این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد ؟ بهلول گفت: این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کـشتی جـای امن و آرامی است. http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
ابراهیم یک بلند گو دستی داشت که در تظاهرات ها با آن شعار می داد. یک شب روی خوابگاه رزیدنت ها با این بلند گو شروع کرد به دادن شعار مرگ بر شاه. افسر گارد شاهنشاهی که روبروی بیمارستان سعدی مستقر بود هر چه داد زد، هر چه تیر هوایی شلیک کرد حریف ابراهیم نشد و نتوانست او را آرام کند. دست آخر در حالی که بد و بی راه می گفت فریاد زد: «دکتر اصلاً هم مرگ بر تو هم مرگ بر شاه! بس کن دیگه!» دکتر از عصبانیت افسر خنده اش گرفته بود، اما همچنان به شعار دادن ادامه داد. خاطره ای از شهید دکتر سید محمد ابراهیم فقیهی http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
این اواخر که شب‌ها در شهر حکومت نظامی به پا بود، در محله ما هم چند ماشین ارتشی مستقر شده بودند. شب‌های سرد زمستان ۵۷، عباس چای درست می‌کرد و برای سربازان ایستاده در سر خیابان می‌برد. می‌گفتم: «اینها ضد انقلابند، ضد امام هستند، تو برای آنها چای می بری؟» با خنده جواب می‌داد: «مادر این چای‌ها را که رایگان به آنها نمی‌دهم. قیمت هر استکان چای یک مرگ بر شاه است! هر کدام از آنها که این را بگوید چای گرم گیرش می‌آید.» جالب این بود که همه سربازان، بهای چای را می دادند و کاری هم به بچه های انقلابی محل نداشتند. خاطره ای از شهید غلام عباس کریم پور http://T.me/sayeh_khorshid12 https://eitaa.com/sayeh_khorshid12
🏡 🙋🏻‍♂️لطفا! دل به بدید! ☀️ امیرالمؤمنین علی(ع) فرمودند: هنگامی که می خواهید کاری انجام دهید از سوی و وارد شوید. https://eitaa.com/sayeh_khorshid12