eitaa logo
جاماندگان از قافله عشق 🦋
4.4هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
768 ویدیو
1 فایل
#نشر_آثار_شهدا #روایت_دفاع_مقدس و پستها و محتوای ارزشی #جاماندگان_ازقافله_عشق جهاد تبین و بصیرت افزایی
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــید حســـــݩ باقـــــرۍ: اگر از دستِ ڪسی ناراحت شدید رڪعت نماز بخوانید بگوئید: خــ♡ ــدایا این بنده تو حواسش نبود مݩ از او تو هـــم بگـــذر...!
🔻  خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی          ‌‌‍‌‎‌ ♦️روز بعد از منزل همسایه صدای شیون و زاری شنیدم. بیرون آمدم و از یکی از فرزندان آن خانواده علت گریه وزاری را سئوال کردم. پاسخ داد: «برادرم موسی در جبهه کشته شده است.» ♦️گفتم: «پس جنازه اش کجاست؟» گفت: در بیمارستان الرشيد بغداد... گفتم: چه موقع جنازه را می آورید؟ گفت: دو هفته دیگر. با تعجب پرسیدم: «چرا دو هفته دیگر؟» گفت: «عوامل اطلاعاتی با دادن این خبر گفتند که دو هفته دیگر نوبت شما می‌رسد.» اجساد کشته ها به نوبت به خانواده هایشان تحویل داده می‌شدند تا کنجکاوی و خشم مردم را تحریک نکند و آنها از میزان خسارات و عمق فاجعه بی اطلاع باشند. این عادت دیرینه بعثیها بود. ♦️آنها حتی ساده ترین حقایق را از ملت پنهان می‌کردند. به او گفتم: «خداوند به شما صبر دهد. نامه ای به شما میدهم که به یکی از آشنایانم بدهی شاید او بتواند شما را در تحویل خارج از نوبت جسد برادرتان یاری کند.» نامه ای نوشتم و به او دادم. روز بعد جسد را تحویل گرفتند و من در تشیع جنازه او تا کربلا شرکت کردم. پس از زیارت و غسل میت برای خاکسپاری راهی نجف شدیم. زمانی که وارد گورستان بزرگ نجف شدیم، از توسعه ناگهانی آن تعجب کردم. گورستان جدیدی را دیدم که بر سر در آن نوشته شده بود قادسیه صدام». عجیب بود، زیرا اوایل جنگ وقتی جسد یکی از قربانیان جنگ به نام «عبدالکریم» را - که همسایه امان بود- دفن کردیم، تعداد کشته ها دهها نفر بود، اما اینک هزاران کشته در اینجا دفن شده بود که اکثراً جوان و نوجوان بودند. گورستان تاثیر بسیار بدی در من گذاشت، به طوری که هنوز مراسم دفن تمام نشده محل را ترک کردم. در حالی به منزل بازگشتم که از دیدن آثار این جنگ لعنتی عمیقاً متاثر شده بودم. عصر همان روز تصمیم گرفتم که صبح فردا برای یافتن نام و نشانی از برادرم به شهر بروم. ♦️آن شب حزن انگیز را با یکی از دوستانم می‌گذراندم. او برای احوالپرسی از من آمده بود. ساعت ۱۰ زنگ در منزل به صدا در آمد. شتابان رفتم و در را باز کردم. شخصی را مقابل خود دیدم که گفت: - بفرمایید این نامه برادرتان. او سالم است. نگران نباشید. یونیفورم جيش الشعبی بر تن داشت. آنچه را می‌شنیدم باور نمی‌کردم. معمولاً افراد جيش الشعبی می آمدند تا به مردم خبر کشته شدن فرزندانشان را بدهند. این مرد بدون اجازه و با دستپاچگی وارد منزل شد. ناگهان از پشت سر صدای مادرم را شنیدم که می‌پرسید: چه خبر شده است ؟ گفتم: «خیر است مادر نگران نباش!» مرد وارد اتاق پذیرایی شد و من به سرعت نزد مادرم برگشتم. به او گفتم این نامه برادرمان است. او سالم است و حالا در العماره بسر می برد. ناگهان بغضش ترکید اما سریع برای حاضر کردن چایی به آشپزخانه برگشت. ♦️آن مرد نشست و خود را به عنوان یکی از دوستان برادرم که در محلات اطراف شهر سکونت داشت معرفی کرد. پرسیدم: «چگونه این نامه را به دست آوردی؟» جواب داد: «برادر کوچکم، مطشر جزء پرسنل لشکر ده زرهی در منطقه دزفول بود. یونیفورم جيش العشبی را پوشیدم و به العماره رفتم و از آنجا برای یافتن او عازم منطقه مرزی فکه شدم. به آنجا رسیدم و برادرت را برپشت یک دستگاه تانک دیدم. نزد او رفته و در مورد برادرم از او سئوال کردم. برادرت به من گفت که او(برادرم) به اسارت درآمد و به چشم خود دیده که او را به داخل یک دستگاه کامیون سوار کردند. اما برادرت توانسته بود از دست نیروهای فرار کند؛ و این نامه را برای شما فرستاد.» ♦️او پس از بیان این مطالب به گریه افتاد و در فقدان برادرش آه و ناله سرداد. او را تسلی داده و گفتم: نگران نباش! او در ایران اسیر شده و از مرگ رهایی پیدا کرده است. ان‌شاءالله روزی سالم و بی دغدغه نزد شما باز خواهد گشت.» دریافت خبر سلامتی برادرم آرامش و سروری در قلبم بوجود آورد که راحت تر می‌توانستم خود را برای عزیمت به بصره جهت پیوستن به واحدم مهیا کنم. آن روز پس از خواندن نماز صبح، مادر مظلومم مرا در میان بازوان گرم و پرمهرش گرفت و در حالی که دستهایش را به طرف آسمان بلند کرده بود دعا کرد و برایم دعای سفر خواند. ♦️ در طول مسیر آثار شوم جنگ، خصوصاً نبردهای اخیر را در چهره های مردم به وضوح مشاهده می‌کردم. تعداد اسرای عراقی به هزار نفر رسیده بود. برابر این تعداد را کشته ها و زخمیها تشکیل می دادند. مردم با ایما و اشاره از یکدیگر می‌پرسیدند: این جنگ به چه منظوری و به خاطر چه کسی شروع شده است و این کشتار و ویرانی تا کی ادامه خواهد یافت؟ ♦️واقعیت این است که هیچ کس جرات حرف زدن نداشت بلکه چشمها با اشاره سخن می‌گفتند و لب‌ها به آرامی نجوا می کردند.      ‌‌‍‌‎‌@seYed_Ekhlas🇮🇷        ‌‌‍‌‎