#کربلای 5
سلام
پس از شکست فاحش عملیات کربلای ۴ [ که اتفاقا بیشترین کار برای موفقیتش شده بود و بیشترین شناسایی ها و سخت ترین تمرین های متناسب و پیچیده ترین مانورهای حفاظتی برای پیروزی در آن طراحی و انجام شده و مفصلترین خریدهای مایحتاج غواصی در آن صورت گرفته بود .( مثلا موشک تاوی که کلاهکش از آن تانکی که قرار بود بزنه گرونتر بود برای خط اول طراحی شده بود ) و قرار بود تکلیف جنگ را یکسره کند ] .
به خاطر ایجاد فرصتی برای عقب کشیدن نیروها و تجهیزات نظامی، من و شهیدان رسول حدادزاده تبریزی و جمشید صفاری ارومیّی مامور اجرای آتش به روی مواضع آتشبارها و شاهراههای نظامی دشمن شدیم .
اول صبح روزی که سخت مشغول بودیم ، بی سیم دکل مرا خواست .
سردار جهانسری ( فرمانده قبلی توپخانه لشکر عاشورا و فرمانده قرارگاه آتش عملیات کربلای ۴ ) بود ، پس از سلام و احوالپرسی گفت : حتما و همین امروز خودتو به پادگان شهید باکری دزفول برسان و چون مرخصی ها لغوه ، دو برگ مرخصی شهری بردار و با یکی از دژبانی خارج شو و ۳ ، ۴ روزی برو خانه و با دیگری هم برگرد ( به خاطر اینکه ما حدود ۳ ماه قبل از عملیات برای شناسایی و آماده سازی طرح های آتش توپخانه به خرمشهر رفته و در قرنطینه بودیم و از قضای روزگار ، عصر روزی که ما صبح آن از پادگان خارج شده بودیم ، انبار مهمات و چادرهای استراحت ما بمباران شده و اتفاقا فردای آن روز هم برادر بزرگم به همراه پسر دایی هایم که تازه در قالب سپاهیان محمد ( صلی الله علیه و آله ) به جبهه آمده بودند ، برای دید و احوالپرسی به مقر توپخانه مراجعه کرده و مشاهده می کنند که چادرهایمان سوراخ سوراخه و ...
و وقتی از ما سراغ می گیرند با چند جواب مختلف مواجه می شوند که به قرینه مشاهدات خود از مقر و پاسخ های گاها متضاد باهم ، فکر می کنند حادثه ای برای ما اتفاق افتاده و چون مدتی هم از ما خبری نمی آمد بسیار نگران می شوند .
[ علت آن پاسخ های متفاوت هم این بود که ما هر وقت برای شناسایی منطقه ای می رفتیم برای رعایت مسائل استحفاظی در بین بچه ها شایع می شد که به مشهد رفته اند که تازه واردها یا بی تجربه ها فکر کنند که به زیارت امام رضا ( علیه السلام ) رفته ایم و در حالی که منظور ما از مشهد ، همان مفهوم اسم مکان یعنی محل شهادت بود که مجبور بودیم توریه بکنیم تا دروغ نگفته باشیم و از طرفی هم تاکتیک حفاظتی خوبی بود ]
من به خاطر امتثال امر فرماندهی ، همان شب خود را به دزفول رسانده و ساک را و دو برگ مرخصی شهری را هم برداشتم که به خلخال بروم ، اما با خود گفتم حالا که درگیر عملیاتیم و برادر و دو پسر دایی و پسر عمو و چند نفر دیگر از دوستان و هم روستاییهایم هم آمده اند ، بی خبر از آنها بروم ، در پاسخ خانواده هاشان چه بگویم ؟
لذا پیش سردارحاج حسن استوار آذر ( فرمانده آن روز توپخانه ) که در همان بمباران ترکش خورده و ایام نقاهت را در پادگان می گذراند، رفتم و اجازه خواستم که آن شب را به سد دز که همشهریانم آنجا بودند بروم و فورا برگردم و صبح روز بعد به مرخصی بروم .
خلاصه با ماشین تدارکات لشکر به سد دز رفتم و یک شب هم پیش آنها ماندم و صبح بعد از نماز به پادگان برگشتم تا ساکم را برداشته و به مرخصی بروم .
ساکم را برداشتم و از چادر که خارج شدم ،حاج حسن را دیدم ، با دیدن من دست به آسمان برداشت و شکر گفت
گفت : حمید ،برو وسایلتو به تعاونی بده ،دیگه مرخصی نمی خواد بری ، فردا شب #عملیاته ؟!
با شنیدن این خبر ، جا خوردم ، چطور میشه بدون شناسایی لازم عملیات بکنیم ؟
حاج حسن با مشاهده تعجب من ، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت : حتما ، تدابیری اندیشیده شده ، برو آماده باش .
ساعاتی بعد خبر آمد که عملیات آتی هم ، همین امروز و فردا از شلمچه انجام خواهد شد !
تا بسیجی ها اسم عملیات می شنیدند ، انگار بال در آورده و خوشحال می شدند که واقعا قابل وصف نیست .
اما این بار قصّه فرق می کرد ،
هنوز بعضی از بچه ها از شلمچه برنگشته بودند ، هنوز بسیاری از جنازه های شهدا در دریاچه مصنوعی روبروی کارخانه پتروشیمی بصره و نهرهای عرائض و خیّن و دوئیجی و آبراهه های منتهی به اروند روی آب غلط می خوردند ، هنوز جای مجروحین و شهدا در گردان های پیاده و واحدهای رزمی خالی بود ، هنوز سازمان رزمی یگان های مختلف ، خصوصا گردان های زبده عملیات کننده کامل نبود ،
اما هر چه بود با اطمینان به نظرات فرماندهان جنگ که در نهایت به تصویب امام راحل ( ره ) می رسید ، همه بچه ها آماده می شدند ( اگر چه از آن نشاط همیشگی و آن بال و پردرآوردن های قبل از عملیات خبری نبود و اکثر نیروها حیران بودند و شلمچه را با توجه به آمادگی کامل دشمن و تقویت نیروهای دشمن با ورود یگانهای زبده ای چون سپاه ۳ و ۷ ارتش عراق و نیز موارد گفته شده در بالا ، مناسب انجام عملیات نمی دانستند .
نزدیک عصر همان روز کمپرسی های تا خرخره به گل آراسته رسیدند و