🔻 #هنگ_سوم
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
♦️دستور عزیمت هنگ به طرف خط مقدم مقابل پل سنگی سابله صادر شد و فرمانده هنگ از من خواست همراه برخی از یگانهای پشتیبانی در آن منطقه باقی بمانم. فاصله بین خط مقدم و محل ما حدود #سه کیلومتر بود. محل استقرار ما که در غرب خاکریز مشرف بر هور قرار گرفته بود محلی بسیار امن بود. نه ایرانیها از آن اطلاع داشتند و نه برد توپخانه شان به آنجا میرسید.
♦️واحد سیار پزشکی خودروهای حامل مهمات و آشپزخانه افسران همگی در خودروهای مستقر در سواحل هور واقع شده بود. نفرات هنگ شبانه برای گرفتن مواضع دفاعی به راه می افتادند و سعی میکردند یک خاکریز به عنوان خط دفاعی احداث کنند،
♦️ ولی گلوله باران شدید و بی وقفه مانع از احداث این خاکریز میشد. به طوری که یک بار دونفر از رانندگان بولدوزرها هنگام ساختن خط دفاعی مجروح شدند.
در یکی از خطوط مقدم این جبهه، فاصله بین نیروهای ما و نیروهای ایرانی #حدود۳۰۰ متر بود. به همین خاطر نیروهای ما به راحتی سرو صدای ایرانیها را می شنیدند. دیگر این که هر گونه تحرک و یا رفت و آمد، به هنگام روز دشوار بود.
👈 جالب این که برخی از افراد نماز خوان هنگ ما با صدای #موذن ایرانی که به طور واضح و بدون بلندگو مقابل هنگ ما اذان میگفت #نمازمیخواندند.
موقعیت صحرایی نیروهای ما بسیار خطیر و حساس بود. به طوری که نیروهای لشکر ۵ در مثلث #مرگباری قرار گرفته بودند. دو ضلع آن را نیروهای ایرانی و هور و قاعده مثلث را رود نیسان تشکیل میداد. بنابراین با هر اقدام ساده ای از سوی
👈نیروهای ایرانی در محاصره کامل قرار می گرفتند. گذشته از آن نزدیکی خطوط مقدم و کثرت آسیب دیدگی نیروهای ما، آنها را در موقعیتی بسیار آسیب پذیر قرار داده بود. به علت نزدیکی به جبهه مجبور بودیم در #تاریکی زندگی کنیم. شام را اول غروب میخوردیم و برای خوابیدن به داخل آمبولانسها پناه می بردیم. هنگام روز اوقاتمان را در میان ساقه های خشک و نیزارها سپری می کردیم. خاطرم هست که هر شب روباههای گرسنه برای یافتن غذا، ما را احاطه می کردند. به همین خاطر معمولاً هنگام خوردن غذا، از هر سو تفنگهایمان را بغل میکردیم.. ده روز بدین منوال گذشت تا این که بهیاران به من پیشنهاد کردند سنگری بسازیم، چون از خوابیدن در داخل آمبولانسها خسته شده بودند. با پیشنهاد آنها موافقت کردم. کار ساختن سنگر از نخستین ساعات بامداد شروع و حوالی ظهر خاتمه یافت. خوشحال شدم و وسایلم را داخل سنگر قرار دادم ؛ به این امید که بتوانم اندکی چشم بر هم بگذارم. ♦️بعد از ظهر همان روز یکی از سربازان سر رسید و دستور حرکت و ترک محل را به ما ابلاغ نمود، مجدداً سنگر را خراب کردیم و چوبها و حلبیهای فلزی را بیرون کشیدیم و بار سفر را بستیم. ساعتی بعد همان سرباز مجدداً وارد شد و #لغو دستور حرک و اقامت در آنجا را به اطلاع ما رسانید. کلافه شده بودیم. آن شب را در داخل آمبولانس به صبح رساندیم. روز بعد بهیاران سنگر بزرگی برای خودشان ساختند. آنها از صبح دست به کار شدند و ساعت یک بعد از ظهر به کار خود خاتمه دادند.
♦️تصور میکنم آن روز بیست ویکمین روز دسامبر ۱۹۸۱ /۳۰ آذر ۱۳۶۰ بود.
بعد از ظهر عده ای از سربازان برای تفریح و وقت گذرانی به طرف گروه بی شماری از مرغابیهای پرنده تیراندازی کردند. این قضیه در نظر ساده و گذرا بود اما نیم ساعت بعد ♦️فرمانده تیپ با حالتی عصبانی و برافروخته نزد ما آمد. من کفش و کلاه خودم را پوشیده و به عنوان ارشد به استقبال او رفتم. به من گفت دکتر تو اینجا مسئول هستی. افراد شما به طرف قرارگاه تیپ ما تیراندازی کردند و یک نفر سرباز مجروح شد. از تو میخواهم افرادی را که شلیک کرده اند، معرفی کنی! به او گفتم: «ما مطلقاً تیراندازی نکرده ایم.» گفت: امکان ندارد. من به قرارگاه لشکر می روم. امیدوارم
هنگام بازگشت افراد خاطی را ببینم که دست بسته به قرارگاه تیپ اعزام
شده اند.
♦️البته عده ای از سربازان ما تیراندازی کرده بودند، ولی فاصله آنها تا قرارگاه تیپ بسیار زیاد بود. فهمیدم که سربازان واحد مخابرات، پشت سر ما بدگویی کرده اند. تصمیم گرفتم آن سربازان بی گناه را معرفی نکنم. نیم ساعت بعد سوار بر یک جیپ ارتشی به قرارگاه تیپ رفتم تا فرمانده هنگ را از واقعیت امر آگاه سازم. زمانی که به آنجا رسیدم، دیدم تمامی فرماندهان هنگ در قرارگاه اجتماع کرده اند.
♦️قضیه را برای او شرح دادم. فرمانده گفت: «فکرش را نکن! من این مشکل را با
فرمانده تیپ حل میکنم.»
ده دقیقه بعد فرمانده تیپ با چهره ای متبسم آمد و گفت: «آیا سربازان گناهکار را آوردی؟ گفتم: «نه؟»
خندید و گفت: من آنها را بخشیدم.
ولی فکر می کنم ایرانی در بین هنگ شما هست یا اینکه دلشان با ایران است
حقیقتاً ته دلم لرزید
#هنگ_سوم
@seYed_Ekhlas🇮🇷