✍بالای ایوان طلای امیر المومنین نوشته، رسول خدا ص فرمود:
✨اگر همه مردم بر محبت علی گرد می آمدند هرگز خداوند آتش جهنم را نمی آفرید.✨
#رحمت_واسعه
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است💕
صـــــدای بــــاران....☔
🦋 @Sedaybaran
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صلوات_خاصه_امامرضاجان💕
السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا
به تو از دور سلام....✋
صـــــدای بــــاران....☔
https://eitaa.com/joinchat/2993618955C0c79f17028
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯 من میخوام؛ از لحظهی ورودم به برزخ، تا وقتی که خدا خدایی میکنه؛
توی بهشتِ امام رضا علیهالسلام، و با ایشون، همراه و همخونه باشم 💫....
✖️ چکار باید بکنم ؟
🎬استاد شجاعی
#خادم_الرضا
صـــــدای بــــاران....☔
🦋@Sedaybaran
روضه خانگی - امام حسین(ع) - 777.mp3
7.72M
#روضه_امام_رضا(ع)
یابن الشبیب!
گریه به جز داغ او مکن...😭
🎙سید مهدی حسینی
صـــــدای بــــاران....☔
🦋@Sedaybaran
༺⃟♥️ུྃ
#دم_اذانی
دلم ميخواهد آرام صدايت كنم ؛
「 اللهُـم يا شاهد کل نجوى 」
و بگويم تو خود آرامشى و من بیقرار توام...
#زیارت
🕌✨⃟🕊؎•°
رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دستام وصال ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
به سمت رواقهای منتهی به روضة المنوره...
یا همون ضریح قشنگ آقا...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم...
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
مثل برق از ذهنم عبور کرد...
وای به حال کسانیکه...
مردم به عبایشان اطمینان کردند...
اما خودشان از نفسشان نامطمئن!!!
و چقدر بی رحمند کسانیکه...
به عبایشان اطمینان کردند دیگران...
و شکستند این اطمینان را...
باز کودک را مقابلم دید...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!!!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم اقا جان...
خودت گفتی...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
#اللهــــمعجــــللولیــــکالفــــرج
✍س.ح.ط...
☔️@sedaybaran
صـــــدای بــــاران....☔
#زیارت 🕌✨⃟🕊؎•° رفته بودم زیارت... حرم ثامن الحجج... یک شب نسبتا شلوغ... هوا خوب بود... مردم تو صحنه
༺⃟ུྃ✨
آقای من !
اکسیر کن مرا به عیار نگاه خود
چون طاقِ صحنِ کهنه ، مطلا شود دلم...
┅─✵🍃✨﷽✨🍃✵─┅
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✨
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد...🌸🍃
سلام صبحتون بخیر✋
صـــــدای بــــاران....☔
✨ بزرگترین نشانه خدا آدمیزاد قبل از به دنیا آمدن عاشق همه خوبیهاست 😍 بعد همه را فراموش میکند و
👌 همان خدا میتواند
خدایی که انسانها را به صورت غیرمحسوس کنترل میکند✔️
و اجازه ی بسیاری از خلافکاریها و جنایتها را به افراد نمیدهد . ⛔️
همان خدا میتواند به صورت غیرمحسوس انسان را به سوی خوبیها ببرد . ✨
و اجازه فاصله گرفتن از خودش را به آنها ندهد ☺️
خدا اگر کسی را دوست داشته باشد 👈🏻 او را به سوی خود میکشاند . 💞
💌 #پیام_معنوی
🍃 #استاد_پناهیان
🔍 شماره ۱۷۸
https://eitaa.com/joinchat/2993618955C0c79f17028