#دلنوشته
شبی نبود که بهش فکر نکنم،شده بود تنها چیزی که آن روزها می خواستم؛
بعد از ماه ها انتظار به چیزی که می خواستم رسیدم، یک قطار ریلی اسباب بازی... فوق العاده بود👌
ریل هایش را که بهم وصل می کردی یک مسیر دایره شکل درست می شد و وسط آن می نشستم و قطار را روشن می کردم، می چرخید و می چرخید.
حسابی لذت می بردم از اینکه بالاخره به دستش آورده بودم... 😍
اما این لذت همیشگی نبود، چند هفته که گذشت دلم را زد پس تصمیم گرفتم به سلیقه ی خودم آن را تغییر دهم تا شاید دوباره دوستش داشته باشم.
شروع کردم ریل ها را جا به جا کردن، مسیر قطار را تغییر دادن اما نمی شد، به سلیقه ی من تغییر نمی کرد 😒
هر کاری می کردم یا ریل ها بهم وصل نمی شدند یا اینکه آخرین ریل به اولین ریل نمی رسید و قطار چپ می کرد!!! ☹️
آنقدر به تغییر دادنش اصرار کردم که ریلش شکست، دیگر حتی مثل اولش هم نشد.
💔من ماندم و تمام خاطرات روزهای خواستنش...
🚸 آدم ها هم همینند، اگر بخواهی به اجبار و به سلیقه ی خودت تغییرشان بدهی می شکنند... از مسیر زندگی خارج می شوند.
من سال هاست گوشه ی ذهنم حک کرده ام ؛
✅ ""آدمهای زندگیت رو ، همانطور که هستند دوست داشته باش... نه با این فکر که به سلیقه ی خودت تغییرشان بدهی!""
آدمها تا خودشان نخواهند حتی خدا هم تغییرشان نمیدهد !
#صدای_باران
#مبارزه_با_نفس
#صبر
☔️https://eitaa.com/sedaybaran
#دلنوشته
رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دستام وصال ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
به سمت رواقهای منتهی به روضة المنوره...
یا همون ضریح قشنگ آقا...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم...
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
مثل برق از ذهنم عبور کرد...
وای به حال کسانیکه...
مردم به عبایشان اطمینان کردند...
اما خودشان از نفسشان نامطمئن!!!
و چقدر بی رحمند کسانیکه...
به عبایشان اطمینان کردند دیگران...
و شکستند این اطمینان را...
باز کودک را مقابلم دید...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!!!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم اقا جان...
خودت گفتی...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
💢اللهم عجل لولیک الفرج💢
✍س.ح.ط...
#صدای_باران
☔️https://eitaa.com/sedaybaran
#فهرست مباحث کانال
👈 #صدای_باران☔️
#گامهای_حل_مشکل
#سحر_خیزان
#فاطمیه
#صبر_چرا_چگونه
#روزه
#شرحی_بر_دعای_افتتاح
#معجزه_ی_ادب
#زیبایی_های_ولایت
#تلنگری
#مهمترین_راه_پیشگیری از سقوط انسان و نابودی جامعه
#درس_های_محرم
#روضه
#مناجات
#سبک_زندگی
#حسین_آرام_جانم
#گپ_دوستانه
#شکرانه
#اربعین
#شهیدانه
#دلنوشته
#جملات ناب
#نکات_دعای_عهد
#صلوات
#آیههایعشق💕
#فهرست مباحث کانال
👈 #صدای_باران☔️
#گامهای_حل_مشکل
#سحر_خیزان
#استغفار
#فاطمیه
#صبر_چرا_چگونه
#روزه
#شرحی_بر_دعای_افتتاح
#معجزه_ی_ادب🌱
#ولایت
#تلنگری💥
#مهمترین_راه_پیشگیری از سقوط انسان و نابودی جامعه
#درس_های_محرم
#روضه
#مناجات
#سبک_زندگی
#کنترل_ذهن
#حسین_آرام_جانم
#حرفهای_خودمانی💕
#شکرانه
#اربعین
#شهیدانه
#دلنوشته
#حرفهایناب
#نکات_دعای_عهد
#صلوات
#آیههایعشق💕
#سه_دقیقه_در_قیامت
#مرور_کتاب_آنسوی_مرگ
#شب_جمعه
#غروب_جمعه
#مقامعرشیحضرتزهراس
#کارگاه_خویشتن_داری
#برنامه_ترک_گناه
#حال_خوب
#نامهای_مبارک_امامعصر
#ارتباط_موفق
#پیام_معنوی
#دم_اذانی
#دستورهای_طلایی✨
#اصلاح_خانواده
#خانواده_آسمانی
#یادمون_باشه
#عصرگاهی
#امانتهای_زندگی_من
#استغفار_پاکسازی_روح
#تقرب_به_خدا_و_امام_زمان
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
#انسان_شناسی
#شکرانه
#شکر_در_سختی_ها
#جهاد_تبیین
#اصول_تغذیه
#شیطان_شناسی
#سبک_زندگی_شاد
#سحر_خیزان
#زیارت_معجزه_می_کند
#حقی_که_به_گردن_ماست
#خطبه_فدکیه
#نماز_سکوی_پرواز
#دلنوشته
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
#تو خواهی آمد
آمدن تو
یعنی پایان رنجها و تیره روزی ها
آمدن تو ، یعنی آغاز روزی نو ،
بلافاصله پس از غروب !
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند...
☔️@sedaybaran
صـــــدای بــــاران....☔
| عید حقیقی روزِ آمدنِ توست... یاایهاالعزیز ❤ #سیداحمدنجفی #عید_فطر 💫🦋✨🌈 ص
#دلنوشته
✍کاش برای همهی سختی ها "عید فطر" مانندی بود ...
مثلا کاش بعد از این همه دوری ،
همین حالا که دیگر طاقتم طاق شده ،
یکدفعه ماه رویت را ببینند،
همین نزدیکی ها...
و به من خبرش را بدهند ؛
که فردا "عید فطر"ِ این همه دوریست !
تمام زندگیم را فطریه خواهم داد ،
اگر روزی ماه روی تو رویت شود ...🌜
#مسلمعلادی
#عید_فطر_مبارک
.صـــــدای بــــاران....☔️
🦋⃟@Sedaybaran
بابا داشت روزنامه میخوند
بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله بازی نداشت
یک تیکه از روزنامه رو که نقشه دنیا بود
رو تیکه تیکه کرد و گفت :
فرض کن این پازله…! درستش کن!
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد
بابا، باتعجب پرسید:
توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!
بچه گفت: آدمای پشت روزنامه رو درست کردم…
دنیا خودش درست شد
√ آدمهای دنیا که درست بشن ، دنیا هم درست میشه ... !!
#دلنوشته
🌸⃟@Sedaybaran
خبر دارید...
.
هنوز که هنوز است #حمید_باکری از #عملیات فاتحانه خیبر بر نگشته...
خبر دارید که #غلامحسین_توسلی آن دلیرمرد
خطه #جنوب مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت...
.
..از #ابراهیم_هادی خبری دارید...
بعد از اینکه یارانش را از #کانال_کمیل به عقب بازگرداند، دیگر کسی او را ندید...
از جوانانی که خوراک کوسه های #اروند شدند خبری دارید... .
هنوز از #شلمچه صدای #اذان بچه ها می آید... .
.
هنوز صدای مناجات #رزمندگان از #حسینیه
#حاج_همت به گوش می رسد...
هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛
#خواهرم #حجاب.... #برادرم #نگاه....
هنوز که هنوز است #شهدا می ترسند
از اینکه #رهبر رو تنها بگذاریم...
و هنوز که هنوز است
شهدا بند پوتینهایشان را باز نکرده اند
و منتظر منتقم #حسین علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند.....
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸برای شادی روحشون #صلوات
#دلنوشته
🌸⃟@Sedaybaran