#شهیدانه ♥️↓
رفته بودیم دماوند...یکیاز بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن بیار...از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد...
-پشت آن بوتهها چند دختر جوان مشغول شنا کردن بودند...
گفتم:خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.
-بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم... مشغول آتش درست کردن بودم...اشک همین طور از چشمانم جاری بود... حاج آقا گفته بود؛ هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت...♡
-حالم خیلی منقلب بود. همین طور که داشتم اشک میریختم...خیلی با توجه گفتم:«یاالله یا الله...» ناگهان صدایی شنیدم•°○°
صدایی از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها...سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح✨
-سرباز روح الله
#شهیداحمدعلینیری
═🍃🕊🍃════
☔️@sedaybaran
#شهیدانه ♥️↓
گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ...
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه...
همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
سرباز روح الله
#شهیداحمدعلینیری
═🍃🕊🍃═════
☔️@sedaybaran