eitaa logo
🇮🇷 سدرةالمنتهی 🇮🇷
3.8هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
23.3هزار ویدیو
250 فایل
مجری سفرهای زیارتی: #حج_عمره_عتبات_عالیات_عراق_سوریه #زیرنظرحج_و_زیارت کدشرکت :٥٧٥٣٠ ثبت: ٥٥٤٦٦٨ تأسیس: ١٣٩٨ 📳تلفن: ٠٩١٩٩١٨٩٤٧٢ ٠٢١٧٧١٥١٦٥٩ 🔴تهران_سی متری نیروی هوایی نبش خ هشتم-خ۷/۲۵جنب بوستان پیروزی مسجد بقية الله الاعظم طبقه٤ #کپی_آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 سدرةالمنتهی 🇮🇷
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت4⃣ ✍🏼 وقتی علی"؏" ‌ماجرا را
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣ ✍🏼سخن آنها را قبول کرد و سر انجام‌ ابوموسی اشعری انتخاب شد. قرار شد که « حَکَمیّت» بین مردم عراق و شام صورت گیرد، یعنی ابوموسی اشعری و عَمروعاص باهم بنشینند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصمیم بگیرند، عمروعاص نمایندهٔ مردم شام در این حکمیّت بود و سرانجام ابوموسی فریب عمروعاص را خورد و معاویه به عنوان خلیفهٔ مسلمانان انتخاب شد. وقتی خوارج فهمیدند که‌ فریب خورده اند، بسیار ناراحت شدند و گفتند که ما کافر شده ایم نباید حکمیّت را قبول می کردیم. آنها نزد علی علیه السّلام آمدند و گفتند: تو هم کافر شده ای و باید توبه کنی و پیمان خود را با معاویه بشکنی و به جنگ او بروی. علی"؏" در جواب آنها فرمود که ما با آنها تا يکسال پیمان صلح بسته‌ ایم، من به این پیمان خود وفادار می‌مانم. و این‌گونه بود که آنها از سپاه علی"؏" جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند. مدّتی است که آنان در شهرها شورش می کنند و خون بی گناهان را می ريزند. گروه زیادی از آنها در سرزمینی به نام «نَهروان » جمع شده اند. 𖣔𖣔𖣔 وقتی خبر شهادت مظلومانه ابن خَبّاب به علی"؏"می رسد یکی از یاران خود را به نهروان می فرستد تا با آنها سخن بگوید، ولی خوارج فرستادهٔ علی"؏" را هم به شهادت می رساند. علی"؏" مدّتی به آنها فرصت می‌دهد تا شاید از کارهای خود پشیمان بشوند، امّا گویا آنها بنده شیطان شده اند و هرگز حاضر نیستند دست از کشتار مردم بی گناه بردارند. عدّه‌ای از مردم کوفه نزد علی"؏" می آیند و می گویند : خوارج در کشور فساد می کنند و خون مردم را می ريزند، چرا باید آنها را به‌ حال خود رها کنیم؟ و این‌گونه است که علی"؏" دستور می‌دهد تا مردم برای جنگ با خوارج بسیج شوند تا هرچه زودتر به‌ سوی نهروان حرکت کنند. 𖣔𖣔𖣔 آن مرد را نگاه کن! مرادی را می‌گویم. او در حالی که شمشیر به‌ دست‌ دارد با پای پیاده به لشکر کوفه پیوسته است. او هم می‌خواهد در این جنگ، امام خود را یاری کند. او خیلی خوشحال است،اگرچه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقیقت دفاع نمايد. لشکر حرکت می‌کند و به سوی نهروان به‌ پيش می رود. علی"؏" امیدوار است که بتواند با این مردم سخن بگوید تا آنها از فتنه جویی دست بردارند، امروز دشمن اصلي معاویه است که باید به جنگ با او رفت. وقتی سپاه به چند کیلومتری نهروان می رسد، اردو مي زند، علی"؏"چند نفر را نزد آنان می‌فرستد تا با خوارج سخن بگوید، امّا آنها فقط به فکر جنگ هستند. آنها به خیال خام خود با اين کار خود به اسلام خدمت می‌کنند. اگر به چهره های آنها نگاه کنی،اثر سجده را در پیشانی آنها میبینی! چه کسی باور می‌کرد که روزی آنها در مقابل جانشین پیامبر دست به شورش بزنند؟! زمانی هر کدوم از آنها، سربازی دلاور برای علی"؏" بودند، زمانه با آنها چه کرد که اکنون فقط به فکر کشتن علی"؏" هستند؟ 𖣔𖣔𖣔 علی"؏"سپاه را حرکت می دهد تا نزد خوارج مي رسد، با آنان‌ سخن مي گويد و از آنها مي خواهد توبه کنند و دست از کشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاََ از حرف خود کوتا نمي آیند. لشکر کوفه در انتظار است، علی"؏" دستور داده است که‌ آنان، هرگز آغاز گر جنگ نباشند. ناگهان سپاه خوارج هجوم می آورند. در حملهٔ اول خود موفّق مي شوند گروه زیادی از سپاه کوفه را به فرار، وادار کنند. آنها مغرور از این پیروزی به پیش می تازند و تعدادی از لشکر کوفه را به شهادت مي رسانند. در این هنگام است که علی "؏" دست به شمشیر مي برد، معلوم است وقتی ذوالفقار به میدان بیاید، نتیجه جز پيروزي نخواهد بود. نگاه کن! این مرادی است که همراه علی"؏"به قلب سپاه دشمن حمله می کند! سپاه خوارج از هم پاشیده مي شود، گروهی فرار می کنند و عدّه‌ای که استقامت مي کنند به سزای اعمال خود می رسند و جنگ پایان می پذیرد. علی"؏" دستور می‌دهد تا به همهٔ مجروحان سپاه خوارج رسيدگي شود و آنها را به افراد قبیلهٔ خودشان تحویل دهند. 𖣔𖣔𖣔 مرادی نزد امام مي آيد و چنین می گوید: ــ مولای من! آیا اجازه می دهی تا من زودتر به کوفه بروم؟ ــ برای چه می خواهی زودتر بروی؟ ــ می خواهم خبر پيروزي شما را، من به مردم کوفه برسانم. ــ باشد. تو زودتر به کوفه برو. 📝ادامــــہ دارد... ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣1⃣ ✍🏼فقط چند شب دیگر تا شب نوزدهم باقی مانده است، امروز ابن ملجم به مغازهٔ آهنگری رفته است و شمشیر خود را صیقل داده و آن را تیز کرده است. اکنون او شمشیر خود را به قطام نشان می دهد و می گوید: ــ عزیزم! به امید خدا با همین شمشیر علی را خواهم کشت. ــ ابن مُلجَم! این شمشیر هنوز آماده نشده است؟ ــ چرا چنین می گویی؟ ــ من می‌ترسم وقتی تو با علی روبرو شوی، هیبت او تو را بگیرد و نتوانی ضربهٔ کاری به او بزنی. تا به حال کسی نتوانسته است علی را از پای در آورد. ــ حق با توست. اگر آن لحظهٔ حسّاس، دست من لرزید و... ــ غصّه نخور من فکر آنجا را هم کرده ام. باید شمشیر خود را زهرآلود کنی. اگر این کار را بکنی کافی است فقط زخمی به علی بزنی. آن موقع، زهر او را خواهد کشت. شمشیرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود کنند. ــ خدا به تو خیر بدهد، عزیزم! ــ البته این کار برای تو کمی خرج دارد، هزار سکّه طلا باید به من بدهی تا بتوانم بهترین زهر را خریداری کنم.³² 𖣔𖣔𖣔 فردا شمشیر ابن ملجم آماده می شود، همه چیز مرتب است، باید صبر کرد تا شب موعود فرا رسد. ابن مُلجَم نزد یکی از بزرگان خوارج می رود، کسی که کینهٔ بزرگی از علی"؏" به دل دارد. نام او شبیب است. ابن ملجم می خواهد از او برای اجرای نقشه اش کمک بگیرد. گوش کن ابن ملجم دارد با او سخن می گوید: ــ شبیب! آیا می خواهی افتخار دنیا و آخرت را از آنِ خود کنی؟ ــ این افتخار چیست؟ ــ یاری کردن من برای کشتن علی. من می خواهم علی را به قتل برسانم. ــ این چه سخنی است که تو می گویی؟ چگونه جرأت کرده ای که چنین فکری بکنی؟ کشتن علی کار ساده ای نیست. او بزرگترین پهلوانان عرب را شکست داده است. ــ گوش کن! من که نمی خواهم به جنگ علی برویم. من می خواهم هنگام نماز علی را بکشیم. ــ در نماز؟ چگونه؟ ــ وقتی که علی به سجده می رود با شمشیر به او حمله می کنیم و او را می کشیم و با این کار انتقام خون خوارج را می گیریم و جان خود را شفا می دهیم. ــ عجب نقشۀ خوبی! باشد! من هم تو را کمک می کنم.³³ 𖣔𖣔𖣔 اکنون ابن ملجم به بازار کوفه می رود تا خرید کند. در بازار با علی"ع" که همراه با میثم تمار است، برخورد می کند، راهش را عوض می کند و به سوی دیگری می رود. علی"؏" کسی را به دنبال او می فرستد. ابن ملجم می آید. علی"؏" از او سؤال می کند: ــ در اینجا چه می کنی؟ ــ آمده ام تا در بازار کوفه گشتی بزنم. ــ آیا بهتر نبود به مسجد می رفتی؟ بازاری که در آن یاد خدا نباشد جای خوبی نیست. علی"؏" مقداری با او سخن می گوید... 𖣔𖣔𖣔 ابن ملجم خداحافظی می کند و می رود، علی"؏"رو به میثم می کند و می گوید: ــ ای میثم! این مرد را می شناسی؟ ــ آری! او ابن ملجم است. ــ به خدا قسم او قاتل من است. پیامبر این خبر را به من داده است. ــ آقای من! اگر این طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانیم. ــ چه می گویی میثم؟ چگونه از من می خواهی کسی را که هنوز گناهی انجام نداده است به قتل برسانم؟! من مات و مبهوت به مولای خود نگاه می کنم و به فکر فرو می روم. به خدا تاریخ هم مبهوت این کار علی"؏"است. هیچ کس را قبل از انجام جرم، نمی توان به قتل رساند! حکومت ها، هزاران نفر را می کشند به‌ جرم این که شاید آنها قصد داشته باشند حاکم را به قتل برسانند، امّا علی"؏" می گوید من هیچ کس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمی کنم.³⁴ 📝ادامــــہ دارد... ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─