#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_پنجم
.
با خاطری که از سال پیش به یاد آورد که گفت:
یادمه پارسال تازه این موقع کارم تو بندر درست شده بود و میخواستم بیام بندر.
« سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج میزد، ادامه داد:
پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!
لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خنده ای ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم: »خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟
« از سؤال سرشار از شرارتم، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد:
»الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!
و صدای خندهاش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر را درِ چنین شبی، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی
زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی
لبریز امید و آرزو پرسیدم:
»مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟
« و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند.
پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینهاش حس کردم و بالاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد:
»الهه جان! همه چی دست خداست!
سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید
و با مهربانی دلداری ام داد:
»الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو بی جواب نمیذاره!
و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد.
من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان
چراغ زندگی اش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریهها و ضجه های شبهای امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#نماز_شب
🔸بیداری سحر، حتی در #صحت_جسم، تأثیر بسزایی دارد.
این را نمیشود نادیده گرفت. فقط یک التزام میخواهد. انسان شروع کند تا ببیند چقدر #برکات نصیبش میشود؛ عمر طولانی، صحت جسم، فراوانی رزق، از آثار نماز شب است...
🖋آیت الله ناصری
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠 چاره فراق!
🔹مردی از انصار خدمت پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد:
یا رسول الله! من طاقت فراق شما را ندارم. هنگامی که به خانه میروم به یاد شما میافتم، از روی محبت و علاقه ای که به شما دارم، دست از کار و زندگی برداشته، به دیدارتان میآیم، تا شما را از نزدیک ببینم، آن گاه به یاد روز قیامت میافتم که شما وارد بهشت میشوید در والاترین جایگاه آن قرار میگیرید و من آن روز از جدایی شما ای رسول خدا چه کنم؟
🔹بعد از صحبتهای مرد انصاری، این آیه شریفه نازل شد:
"آنان که از خدا و رسولش اطاعت کنند، در زمره کسانی هستند که خدا برایشان نعمتها عنایت کرده: از پیغمبران، راستگویان، صادقان، شهیدان و صالحان و اینان خوب رفیقانی هستند." [۱]
🔹رسول خدا صلی الله علیه و آله آن مرد را خواست و این آیه را برایش خواند و این مژده را به او داد که پیروان راستین پیامبر صلی الله علیه و آله در بهشت، کنار آن حضرت خواهند بود.
📚 ۱.سوره نسأ: آیه ۶۹.
📚 بحار: ج ۱۷، ص ۱۴
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتونک نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمان
▫️سلام امام دلآرامم!
سلام حجتِ آخرینِ خدا!
✨ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ الله
#امام_زمان
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
هر صبح خدا یک
غزل از دفتر عشق است
سرسبزترین مثنوی
از منظر عشـــق است...
🌺💖
💟امروز فرداییست
که دیروز نگرانش بودی
💟اول هفته تون عالی
ان شاءالله
💟شروع هفته تون
با بهترین لحظه ها
و موفقیتها گره بخوره
💟و تا انتهای هفته
حال دلتون خوب خوب باشه
سلام😊✋
صبح آخرین روز ماه پربرکت رجب
بخیر وسلامتی
وپرازتوشه معنوی
روزتون پرازخیروبرکت
و پر از امیدوشادی😊
دلاتون بی کینه وغم❤
روزهاوماه های خوبی ،درپیش داشته باشید.....😇
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تقویم
امروز شنبه
🌞 ۲۱ بهمن ۱۴۰۲ خورشيدی
🌙 ۲۹ رجب ۱۴۴۵ قمری
🎄 ۱۰ فوریه ۲۰۲۴ میلادی
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#شکرگزاری
خدارا شکرمیکنیم بخاطر اینکه تونستیم یه روز قشنگ دیگه رو ببینیم.
خدا روشکر که تنمون سالمه و نفس میکشیم.
خدارو شکر بخاطر وجود خانوادمون.
خدارو شکر بخاطر سقف بالای سرمون.
خدارو شکر بخاطر آرامشی که تو زندگیمون داریم...
خدارو شکر واسه ی حضورو بودنش در زندگیمون.🌺💖
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#حدیث_روز
امیرالمومنین علی علیه السلام :
جَعَلَ اللّهُ سُبحانَهُ العَدلَ قِواما لِلأنامِ، و تَنزيها مِنَ المَظالِمِ و الآثامِ، و تَسنِيَةً لِلإسلامِ .
خداوند پاك، عدالت را بر پا دارنده مردمان ، مايه دورى از حق كشيها و گناهان و وسيله آسانى و گشايش براى اسلام قرار داده است .
غرر الحكم : ۴۷۸۹
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تلاوت_روز
تلاوت و ترتیل صفحه ی ۳۹۲ قرآن کریم همراه با ترجمه.
*"برای دیدن تلاوت لمس کنید"*
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_ششم
اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش
گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت:
»الهه! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلیها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! إنشاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته!
من مطمئنم که تو همین شبهای قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم!
« و این از پاکی پیوند قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان میآورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب اهل تسنن دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پا کش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم:
مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از ِته دلم امام علیه السلام رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین علیه السلام حرف زدم. ولی تو...
« و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم:
خب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم.
« هر کلامی که میگفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هر چه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ پروایی به زبان بیاورم:
ُ مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل میخونم.
خب تو هم یه بار امتحان کن!« در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامي بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید:
چی رو امتحان ُ کنم الهه جان؟
و من بیدرنگ جواب دادم: »خب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل من نماز بخون...« و پیش از این که خطابهام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پر
احساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد:
الهه جان! من که از تو نخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی!
من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!
سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت:
ولی تو از من میخوای از عقایدم دست بکشم.
ُ خب قبول کن این کار سختیه!
« و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد:
»الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم!
بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!« سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هاله لبخندی که لحظه ای از آسمان صورتش مخفی نمیشد، تقاضا کرد:
نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟« و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر
هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده و با کلام پُر مهرم خواسته دلش را برآورده سازم:
مجید جان! منم همینجوری که ِ هستی دوست دارم!« و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده شود...
ادامه دارد.....
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_هفتم
لحظات پُر شوری که در زندگی عاشقانه مان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیا سراغ نداشته باشم.
ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس را به همراه میکشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بی ریایی
بودیم که فقط ندای نگاه من شنیده میشد و نغمه نفس های مجید و حرفهایی که از جنس این دنیا نبود و عشق پا کمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر میکشید
که به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کرده ام. ختم صلواتی که هدیه به روح محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزاده میهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه میکرد.
رو به مجید کردم و گفتم:
مجید جان! یادم رفت صلوات های امشبم رو بفرستم.« و با گفتن این حرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت اتاق رفتم.
تسبیح سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید:
چندتا باید بفرستی؟« دانه های تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم:
هر شب هزارتا.
« مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: »اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم.
« و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برای
آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با تسبیح سرخ رنگش بازگشت.
کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن »پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم.
صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد.
چه حس خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش صلوات میفرستادیم و خدا میداند که در آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت صلیاللهعلیهوآله و فرزندان نازنینش بودند.
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_هشتم
با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در رگهایم خبری نبود.
در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از سرما میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به
هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت.
عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم
نمیتوانستند مانع رعشه های بدنم شوند.
ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بی حرکتم را جان دهد.
عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از ِدهان قفل شده ام، نفسم هم به زحمت بالا میآمد چه رسد به نوشیدن قطره ِ ای آب!
َ
پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوب در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظه ای را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر مرگش را شنیده بودم.
محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد:
الهه! الهه! یه چیزی بگو...« و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهره ام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم
بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینه ام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد.
محمد که از دیدن این حال زارم بهّ ستوه آمده بود، با حالتی مضطر رو عبدالله کرد:
»پس چرا مجید نیومد؟« عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت،و به جای او لعیا جوابش را داد:
»زنگ زدیم پالايشگاه بود. تو راهه، داره میاد. اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم میپیچید و تصویر صورت زرد و بی مژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد.
احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره
افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر.
عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند.
صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش
به کسی التماس می ِ کرد:
آقا مجید! به دادش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!
از لایچشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در
خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا مرگ فاصلهای ندارد، برساند
ِ ادامه دارد....
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛