😳این فقط صاحب یه خونست و این کارو میکنه اگه مملکت دستش بود با مخالف خودش چیکار میکرد؟
بعد اینا به ما میگن دیکتاتور...
جاهل مدرن
#انتخابات
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
خاتمی چه حرف گوش کن شده
چه زود به دستورات عمل کرد
✍ خورشید خانوم
#انتخابات #انتخاب_مردم #مشارکت_حداکثری
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🔸️یهودی های ایرانی هم رای دادند و بیچاره صهیونیستها که خیال میکردند میتوانند مانع از برگزاری انتخابات شوند.
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤦♂ما ایرانیها ظاهرا معنی درستی از افسردگی در ذهنمون نیست...
بابد یه سر بریم خارج تا افسردگی رو اونا برای ما تعریف کنن...
#غرب_بدون_روتوش
#خود_تحقیر_نباشیم
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز 😂
خنده حلال
خدا کنتور عطاکن!
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🚨 بعضی از بلندگوهایی که سال گذشته سقوط جمهوری اسلامی ایران را فریاد میزدند دیروز مجبور شدند میکروفونهای خود را جلوی رهبر قدرتمند جمهوری اسلامی ایران بگذارند!😉🇮🇷💪
🇮🇷
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــان #جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_صد_و_هفتاد_و_یکم دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچ
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_هفتاد_و_دوم
هر چند از ترس توبیخ پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتابها را روی میز ُ هل داد و با حالتی دلسوزانه تأ کید کرد:
فقط این کتابها با هزینه بیت المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیادنیس!
وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!
و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و شاید از رنگ پریدهام فهمید حوصله خطابه هایش را ندارم که بالاخره بساط تبلیغ وهابی را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم.
حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن
میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد.
صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بالافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت.
فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان
و شیشه عسل کنارم نشست.
به روی خودش نمیآورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت.
کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید:
دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که الاقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود
. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم.
یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من سا کت یه گوشه نشسته بودم تا اصلاً نفهمن من خونه ام.
بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن.
صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینهاش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:
الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست!
اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت میکنه؟!!!
کلید خونه اش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!
با نگاه معصومانه ام به چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم:
مجید! تو رو خدا یواشتر! بابا میشنوه!
و نتواستم مانع بیقراری قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم:
مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. بابام همه زندگیاش رو به نوریه و خونوادهاش باخته.
مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره...
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم،
برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غم ِ های قلبم را پیش چشمانش زار زدم ...
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_هفتاد_و_سوم
از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با
کلماتی شمرده جواب تمام گالیه هایم را داد:
الهه! ما از این خونه میریم!
از حکم قاطعانه اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم:
مجید! این خونه بوی مامانم رو میده...
و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با خشمی که
ُ بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم فریاد کشید: الهه! این خونه داره تو رو میکشه!
روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی!
بابا و نوریه دارن تو رو میکشن!
ِ خودت که چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سراین بچه میاری؟!!!
و بعد مثل اینکه نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید:
اونم خونه ای که حالا دیگهُ کلیدش افتاده دست یه مشت آدم سگ چشم!!!
و دلش نیامد بیش از این به جرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانی اش را نشانم
داد:
الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم!
نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم!
فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که شیعه رو کافر میدونه! خب من شیعه هستم و حقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه اینهمه عذاب بکشی؟
تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه!
بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه!
بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو میبینه!
به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!
با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایع سنگین بغض میگذشت، گفتم:
مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا
ازمون بگیره!
اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه همه هویت مارو خاطرات مامانم رو از بین میبره!
که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بینتیجه ام
را با دلسوزی داد:
الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟
همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله
رو بیرون کرد.
از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد.
حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: »پ
مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!
از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد:
هر جور تو میخوای الهه جان!
و من هم میخواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه.
فقط این کتابها رو از این خونه ببر بیرون.
برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید:
نمیخوای بخونیشون؟
و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد:
مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیتُ فایده نداره، خب اگه میخوای این کتابها رو هم بخون...
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم:
مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابیها یکی میدونی؟!!!
یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!
و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد...
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
سرانجام با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم:
من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این
عزاداریها سودی نداره.
من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید!
من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین علیهالسلام و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و ً شادی میدونه!
نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین علیهالسلام عزاداری میکنن
میگه شیعه ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین علیهالسلام !
اینا اصلاشیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سنی، با یه مرد شیعه ازدواج
کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم!
نه من، نه خونوادهام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!
و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد:
پس فاتحه مون خونده اس!
و شاید میخواست صورت غمزده ام را به خنده ای باز کند که خندید و با شوخ طبعی ادامه داد:
اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!
و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی
مؤمنانه پاسخ داد:
الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!
و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی
شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت:
تو فقط به حوریه فکر کن...
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🔴 میگن تو سیستان و بلوچستان سیل اومده ولی همه حواسا پرت انتخاباته!
نه داداش! بسیجیها و طلبهها همیشه پای کارن!
تو بگو مولوی عبدالحمیدتون چیکار کرده برای سیل زده ها؟!
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
چند سالی بود که معنی و تفسیر آیه "وَ سيقَ الَّذينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً" مؤمنان را بهسمت بهشت میکشند، مرا به خود مشغول کرده بود! از خود پرسیدم در این آیه چرا گفته شده به سمت بهشت میکشند "چون واژه کشیدن در جایی به کار میرود که شخصی متمایل به آمدن نباشد، پس او را بهزور ببرند."
تمام کتب و تفاسیر مختلف را دیدم و نتیجهای حاصل نشد تا اینکه به روایتی از امام صادق(علیهالسلام) برخورد کردم که میفرمایند:
مومنان و دوستان سیدالشهدا(علیهالسلام) در روز حساب از خدا میخواهند قبل از ورود به بهشت مولایشان حسین را ملاقات کنند… در ادامه این روایت آمده است: امام به دیدار محبان میآید، این ملاقات بسیار طولانی میشود! هر دو طرف غرق تماشا هستند و هیچکدام چشم بر نمیدارند، نه امام، محبان خود را رها میکند نه دوستان، سیدالشهدا(علیهالسلام) از مولای خود دل میبُرند.
در این روایت بود که تفسیرآیه ۷۳ سوره زمر را متوجه شدم! ملاقات میان امام حسین(علیهالسلام) و محبانش آنقدر طولانی میشود که خداوند به مأموران بهشت میفرماید این مؤمنان و دوستان حسینیم را به طرف بهشت بکشید تا ملاقات پایان یابد.
این نشان از زیبایی محبت امام حسین(علیهالسلام) در قلوب محبان آن حضرت است.
✍🏻 آیت الله شیخ بشیر نجفی
از مراجع نجف
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛