#رمان
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_پنجاه_و_هشت
سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه دارد (شروع شد.. ) جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید ( مدارکو.. اون مدارکو از بین ببرید..)
ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد ( بهش دست نزن..)
و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد (چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسو تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ )
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد (ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.. جفتتونو با خودم میبرم.. )
حسام خندید ( من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم.. ما رو جایی نمیتونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ایی نداره.. توام الان یه مهره ی سوخته ایی، عین صوفی.. خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نچندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه..)
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید ( دروغه.. )
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد ( واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟؟ که مثه عراق و افغانستانو الی آخره ؟؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه میکنید. از لحظه ایی که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. )
باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟
صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. (لعنتی.. میکشمت آشغال..)
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست.. مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم..
چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد..
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد (خفه شو .. دهنتو ببند.. )
آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم.
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر میشد. چه فرار میکرد. پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش.
تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهترنیست.
نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا..
نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟
اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود.. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا..
باز هم قرآن میخواند.. قرآنی که در نا خودآگاهم،نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست..
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام. قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش..
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده ( دا.. دانیال کجاست؟)
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا..
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت ( الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟؟)
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره.. نه تیپی.. نه قیافه ایی.. نه هنری.. از همه مهمتر، نه عقلی..)
دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت.تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا..
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد ( ایران نیست..)
نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. ( اما اصلا نگران نباشید.. جاش امنه.. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. )
مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت ( آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟؟ )
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد ( عه.. نبینم عصبانی باشیا.. موز بخور.. حرص نخور.. لاغر میشی، میمونی رو دستمون..)
این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟
پرستار سری تکان داد (بیا برو بچه سید.. مادرت در به در داره دنبالت میگرده.. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه..)
حسام خندید ( آمینشو بلند بگو..) سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد (سارا خانووم. الان تازه بهوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. فعلا یا علی..)
نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود.. چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت..
دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد.
و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم..
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#نماز_شب
🔹امام صادق علیه السلام فرمودند :
🔸هرکس یک چهارم شب را به نماز بایستد، در صف اول رستگاران قرار خواهد گرفت تا از صراط مانند تندبادی بگذرد و بدون حسابرسی داخل بهشت گردد.
📚ثواب الاعمال و عقاب الاعمال،باب ثواب شب زنده داری،ح1
📌چه پاداشی از این بهتر که بدون حساب و کتاب انسان از پل صراط بگذرد؟
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽🕊💐 #سلام_امام_زمانم 💐🕊﷽
💫 ميترسم از آن لحظه که عمرم به سر آيد
🌼 مهتاب رُخت بعد غُروبم به در آيد
🌾 می ترسم از آن دم که بيايی و نباشم
🥀 جان از بدنم رفته و عمرم به سر آيد
🦋🌹 #اللم_عجـل_لولیک_الفـرج 🌹🦋
🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀
◾▪◾▪
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
ســلام صبح شنبه تون بخیر 🌸🍃
الهی
امـروزتـان آغازی باشـد بـرای🌸🍃
شکر بیکران از نعمتهای الهی
دل هایتان جایگاه محبت
زندگیتان سرشـار از شادی🌸🍃
روحتان غرق در آرامش
و جسم و جانتان درسلامت
و عافیت کـامل باشـد..🌸🍃
🌺🍃•✾••┈┈••✾•🍃🌺
کانال ماروبه دوستانتون معرفی کنید
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#حدیث_روز
امام صادق علیه السلام :
إنَّ السَّماءَ بَكَت عَلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام ويَحيَى بنِ زَكَرِيّا عليه السلام ، ولَم تَبكِ عَلى أحَدٍ غَيرِهِما. قُلتُ: وما بُكاؤُها؟ قالَ: مَكَثوا أربَعينَ يَوما تَطلُعُ الشَّمسُ بِحُمرَةٍ وتَغيبُ بِحُمرَةٍ .
«آسمان بر حسينبنعلى و يحيى بن زكريّا گريست و براى هيچكس جز اين دو گريه نكرد». گفتم: گريهاش چگونه بود؟ فرمود: «چهل روز خورشيد با سرخى بر مردم طلوع مىكرد و با سرخى غروب مىنمود» .
كامل الزيارات : ص ۱۸۶ ح ۲۶۰
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تلاوت_روز
تلاوت و ترتیل صفحه ی ۵۷۶ قرآن کریم همراه با ترجمه.
*"برای دیدن تلاوت لمس کنید"*
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماشینم رو فروختم تا خرج زائرها #امام_حسین علیه السلام کنم....
کجایدنیاچنینعاشفانیوجودداره؟
🚩 #اربعین
#ماه_صفر
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
مداحی_آنلاین_ام_المصائب_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.25M
ام المصائب!
سخنرانی🔊
حجت الاسلام عالی🎙
اربعین🏴
#فضائل_امیرالمومنین
سعد بن ابی وقاص می گوید:
روز جمعه ای با رسول خدا صلی الله علیه و آله نماز صبح را به جماعت خواندیم. آن گاه پیامبر رو به ما کرد و بر خداوند متعال درود فرستاد و فرمود:
روز قیامت من می آیم در حالی که علی بن ابیطالب علیه السلام پیش روی من است و به دستش لوای حمد دارد. لوای حمد دو تکه است، تکه ای از سُندس (حریر و دیبا) و تکهای از استبرق (حریر زربفت)
در این هنگام مردی بادیه نشین با شتاب به طرف رسول خدا صلی اللّه علیه وآله رفت و گفت: در باره علی بن ابی طالب چه می گویی، زیرا درباره او اختلاف فراوانی وجود دارد.
رسول خدا لبخندی زد و فرمود:« ای اعرابی، چرا درباره علی اختلاف فراوانی وجود دارد؟ علی رابطه اش با من مانند سرم برای بدنم است و مانند دکمه برای لباسم. » (رسول خدا صلی اللّه علیه وآله میخواهد بگوید همان گونه که بدن بدون سر حیاتی ندارد و لباس بدون دکمه کاربردی ندارد، پیامبر منهای علی برای هیچ کس فایده ندارد؛ باید در کنار رسول خدا، علی را پذیرفت و به او مؤمن بود).
آن عرب بادیه نشین با خشم به پیامبر گفت: ای محمد، من نیرو و قدرتم از علی بیشتر است. آیا علی می تواند لوای حمد را حمل کند؟
پیامبر فرمود: آرام بگیر، اعرابی! همانا خداوند روز قیامت به علی ویژگی های گوناگونی عنایت می کند: به او زیبایی یوسف می دهد و زهد یحیی و صبر ایوب و بخشش آدم و نیروی جبرئیل. لوای حمد به دست اوست، همه مردم در زیر این لواء هستند و گرداگرد او را امامان و تلاوت کنندگان قرآن و اذان گویان گرفته اند. و آنها کسانی هستند که در قبرها به بدنهایشان کرم نمیافتد.
بحارالانوار، ج ۳۹، ص ۲۱۶، حدیث ۸ ، تفسیر فرات کوفی
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#بشارت_های_ظهور
مرحوم حاج اسماعیل دولابی از علمای برجسته و از بزرگان اهل معرفت درخصوص انتظار فرج تمثیل زیبائی دارند که خواندن آن خالی از لطف نیست. فرمودند:«ما ظاهرا میگوییم آقا می آید؛ ولی در حقیقت ما به خدمت آقا می رویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم باید از پشت دیوار دنیا بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بوده است.ما مثل بچه ای هستیم که پدرش دست او را گرفته تا به جایی ببرد و در طول مسیر از بازاری عبور می کنند. بچه جلب ویترین مغازه ها میشود و دست پدر را رها می کند و در بازار گم می شود و وقتی متوجه می شود که دیگر پدر را نمیبیند. گمان میکند كه پدرش گم شده است؛ در حالیکه در واقع خودش گم شده است. انبیاء و اولیاء پدران خلق اند و دست خلایق را می گیرند تا آنها را از بازار دنیا به سلامت عبور دهند. غالب خلایق جلب متاع های دنیا شده اند و دست پدر را رها کرده اند و در بازار گم شده اند. امام زمان گم و غایب نشده است؛ ما گم و محجوب شده ایم. کسی که غیبت و حضور حجت خدا برایش یکسان باشد، به حضرت راه پیدا میکند. تا وقتی شخص میخواهد كه حضرت بیاید و پدر آدمهای بد را دربیاورد، از دیدن حضرت خبری نیست. هر وقت عبد و تسلیم شدی و فاعلیت خدا را در همه حوادث دیدی و به آن تن دادی، آن وقت برای ملاقات حجت خدا آماده شده ای.
ناآرامی هایی که در روزگار ما در سراسر عالم بروز نموده است حاوی بشارت بزرگی است. جهان از درد زایمان به خود می پیچد و عن قریب فرزندی را بیرون خواهد داد. سواری که از دور می آید پیش از آنکه خودش برسد و دیده شود گرد و غباری که از زیر پای اسبش برمی خیزد دیده میشود. گرد و غبارها و آشوب ها و نا آرامی های جهان در روزگار ما, خبر از نزدیک شدن فرس الحجاز یعنی امام زمان (عج) می دهد.
ایشان همچنین در جای دیگری می فرمایند :
قبل از بارش باران، تند بادی بر می خیزد و گرد و غبار زیادی برپا می کند و همه خس و خاشاکها و آشغال ها را از روی زمین جارو می کند. اما اگر کمی صبر کنیم باد آرام می گیرد و باران می بارد و سپس ابرها کند می روند و هوا لطیف و آفتابی می شود. آشوب ها و نابسامانی ها که روزگار ما در سراسر جهان پدیدار شده است, نزدیک شدن هوای لطیف و آسمان صاف و آفتابی عصر ظهور را بشارت می دهد.(مصباح الهدی صفحه 323)
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥باورتون میشه حرفهای این خانم... ؟😳
💥توصیههای یک بانوی فرانسوی
به زنان و دختران حاضر در المپیک
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ
ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ؟!
ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽﭼﺴﺒﺪ!
ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ...
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛
ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ،
ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ...
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ
ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ...
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...
ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ،
ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ
... ﻣﻦ
... ﻣﻦ؛
ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ، ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ!
ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽچسبد...
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
💠خوردن اسماء متبرکه!!
💬بسیاری از مردم، اسماء متبرکهی روی غذاهای نذری را بدون وضو میل میکنند؛ در حالی که نمیدانند اسماء متبرکهای که بر روی غذاها (مثل حلیم، شله زرد و...) نوشته شده باشد، نمیتوان بدون وضو خورد، مگر اینکه کاملا محو شود.
🔹 تماس دهان (فضای داخلی دهان، لبها و زبان) با نوشته اسماء مبارکه بر روی خوراکی، بدون وضو اشکال دارد و با همزدن نوشته پیش از خوردن آن (به طوری که کلمه مبارکه از بین برود) اشکال برطرف میشود.
📚 آموزش مصور احکام، ص۱۳۳
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
بخونید خیلی قشنگه: اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند:
حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند:
جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم.
حضرت علي(ع) فرمودند:
پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند:
جايزه شمابه من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین.
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ "ص" ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﻬﺮﻩ کسی که این حدیث رابه دیگران می رساند
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان به بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نميدهد.💚
پخش این حدیث ارجمند صدقه جاریه میباشد
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سلطان سید محمد جدّ مقام معظم رهبری
📜 شجرهنامه رهبر معظم انقلاب
👈 از زبان مبارک خودشان
🎞 تصاویر زیارت معظم له از بارگاه جدّشان
👈 در شهرستان تفرش
👈امامزاده سید محمد تفرش، جدّ مقام معظم رهبری(مدظله العالی)
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.#تفسیر_زیارت_عاشورا ⬅️ قسمت 6⃣ 👌این دعاهای زیر نسبت به بقیه ی زیارات و ادعیه از لحاظ سندی بسیار قو
.#تفسیر_زیارت_عاشورا
⬅️ قسمت 7⃣
یک نکته: 👇
🔹نکته ای که بعضی از عزیزان می گویند نظر بعضی بزرگان هم هست ولی بعضی هم این نظریه را قبول ندارند. در زیارت عاشورا چند جا می گوید «و هذا يَوْمٌ» یعنی این روز، روز عاشورا را می گوید. ولی شما در ۳۶۴ روز سال غیر روز عاشورا زیارت عاشورا را می خوانید پس «هذا يَوْمٌ» آنچنان معنی ندارد چون غیر روز عاشورا هست.
بعضی می گویند به جای «هذا يَوْمٌ» بخوانید «اِنَّ يَوْمٌ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ» همانا روز قتل حسین (علیه السلام) یعنی می گویند جابه جا کنید.
👌اما بعضی از بزرگان این را به چند دلیل قانع کننده رد می کنند:👇
1⃣.در هیچ روایتی ما نداریم که گفته باشد اگر می خواهید غیر روز عاشورا این زیارت را بخوانید این لفظ «هذا يَوْمٌ» را تغییر دهید در هیچ روایتی چنین چیزی نداریم.
2⃣.حتی صفوان یا همان علقمه که این زیارت را نقل می کنند، صفوان در حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) در غیر روز عاشورا این زیارت را خواند جایی اشاره نکرد که من این لفظ را تغییر دادم یعنی به همین لفظ «هذا يَوْمٌ» خواند. همان چیزی که در زیارت عاشورا نوشته را به کار برد و تغییر نداد.
3⃣.دلیل سوم که این نظریه رد می شود دعاها و روایات به همان صورتی که وارد شده اند به همان صورت باید خوانده شوند و ما حتی حق تغییر یک کلمه را هم نداریم و اگر تغییر بدهیم خاصیت آن از بین می رود. یک چیزی هست در خواص حروف و اعداد، دقیقا این هم همین است.
📜مانند حدیث معروف که شخصی نزد امام صادق (علیه السلام) رفت و دعای غریق را یاد گرفت و گفت؛ «يا اَللَّهُ يا رَحْمنُ يا رَحِيمُ يا مُقَلِّبَ القُلُوبِ والابصار» امام صادق به او گفت: "والابصار" را اضافه نکن دعا را همانطور که من به تو یاد دادم به همان صورت بخوان، چیزی کم و زیاد نخوان. یا در دعای «اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ» بعضی ها در آخرش «بِرَحْمتک یا أرْحَمَ الرّاحِمیَن» را می گویند اما دعای «اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ» در آخر دعا «بِرَحْمتک یا أرْحَمَ الرّاحِمیَن» ندارد.
وقتی ندارد ما حق اضافه کردن چیزی به آن را نداریم.
⁉️بعضی ها می گویند چه اشکالی دارد⁉️ اشکالش این است که این کم کم باب می شود و بعد هر چیزی به قرآن و احادیث اضافه می کنند و می گویند چه اشکالی دارد، و اینطوری باب تحریف راحت آغاز می شود.
پس چون زیارت عاشورای اصلی ″هذا يَوْمٌ" دارد و هیچ روایتی هم نداریم که در روزهای غیر عاشورا تغییر به «اِنَّ يَوْمٌ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ» بدهید، پس ما حق این تغيیر را نداریم. این سه نظری است که علامه تهرانی در کتاب شفاء الصدور خودش آورده این نظریات را نقل کردیم.
📃زیارت عاشورا، از زبان دو امام نقل شده است امام باقر (علیه السلام) و امام صادق (علیه السلام).
علقمه از امام باقر نقل می کند صفوان از امام صادق نقل می کند.
آن سندی که به صفوان می رسد یعنی از امام صادق نقل می کند در این سند اینطور ختم می شود که امام می گوید: ای صفوان‼️ من این زیارت را یافتم با همین.. (چون امام صادق قبلش اینطور می گوید من ضامن هستم که هر کس زیارت عاشورا را به این شیوه بخواند خدا حاجتش را می دهد و دست خالی رد نمی کند و فردای قیامت شفاعتش می کند)
👈ضمانت از پدرم، پدرم از پدرش.. تا رسول الله، رسول الله از جبرئیل و او از خدا گرفت. و خدا قسم خورد به ذات خودش که هر کس حسین را با این زیارت از دور یا نزدیک زیارت کند قبول می کنم زیارت او را، مطلب و خواست هایش به هر اندازه که باشد برآورده می کنم و نمی گذارم هیچ کس نا امید از در خانه من بیرون رود. پس آن سندی که از صفوان به امام صادق می رسد آنجا بحث حدیث قدسی بودن زیارت عاشورا اشاره شده.
🔹 ادامه دارد ...
استاد احسان عبادی
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 16 🌺 تقوا یعنی مراقب خودت باش. یعنی خود تو خیلی مهمی که باید مراقب گنج وجودت
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 17
🔷 تقوا بیشتر جنبه سلبی داره تا ایجابی.
👈🏼 یعنی خدا بیشتر از ما میخواد یه کارایی رو نکنیم تا اینکه بخواد یه کارایی رو بکنیم.
چرا؟
چون ما کامل خلق شدیم. لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم...
👈 برای همین میبینید عبودیت خدا بیشتر با ترک گناهان تحقق پیدا میکنه. روزه رو نگاه کنید...
💥قرآن میفرماید و نفس و ما سواها...
خدا به زیبایی جان انسان قسم خورده...
ای انسان تو یک موجود بسیار بزرگواری. بسیار باشکوهی...
کاش معلمین بزرگوار در آموزش هاشون عظمت انسان رو به دانش آموزان یاد بدن.
🌷هر روز که معلم میاد سر کلاس بگه بچه ها شما باارزش ترین آفریده های خدا هستید.. هر کدوم شما یه دنیایی از بزرگواری هست...
❇️ پدر و مادرا هم همینطور. بهش بگو چقدر قیمتیه که موقع گناه بتونه مقاومت کنه و خودش رو ارزون نفروشه...
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 18
❇️ تقریبا اکثر نکات تربیت اسلامی حول محور اینه که شخصیت آدم ها حفظ بشه.
مثلا چرا اسلام میگه پدر و مادر باید گناه جوان خودشون رو تغافل کنند؟
💥 برای اینکه شخصیتش اسیب نبینه.
کیا توی دنیا خیلی پلید و بد میشن؟
🔺 کسانی که بی شخصیت باشن. شخصیت و کرامتشون در طول زندگی از بین رفته باشه.
⭕️ هر آموزش و تربیتی که موجب خوب شدن آدم بشه ولی همراهش شخصیت آدم کوچیک بشه اون تربیت هیچ فایده ای نداره.
🔺مثلا یه نفر با فحش و دعوا فرزندش رو مجبور کنه که نماز بخونه! خب اون نماز به چه درد میخوره؟
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
🛑 اعمال روز اربعین
لطفا تا جایی که میتونید منتشــر کــنید
تا شــمــا هــم در ثواب اعمــال دیــگــران
سهیم باشید (اجرتون با سید الشهداء)
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمان #یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_پنجاه_و_هشت سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفس
#رمان
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_پنجاه_و_نه
روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم..
هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم.
من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش..
یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد که ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد.
عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم. و اگر میآمد..
حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟
با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد ( چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم. اما قبلش.. چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید..)
حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. ( کو.. کجاست..)
لبخندش عمیق تر شد ( عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین..) یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد ( الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم.. )
با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟
گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت.
صدایش بلند شد. پر شور و هیجان ( الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم..) نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه میکرد. در اوج خنده، گریه میکرد. (سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. ). اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند. و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه. و او هربار مثله خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم،حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت.
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم.
ونمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم.
دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود.
حسام گوشی را از دستم گرفت (خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدن که از منو شما سرحالتره.. حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد..)
مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند.
دستی بر محاسنش کشید (حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم. که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید.. )
حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم میتوانستم بگذرم..
صدایی صاف کرد ( والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود. و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه.
ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رومیخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار.
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمان #یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_پنجاه_و_هشت سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفس
همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه. پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدررفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت.
اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت.
سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوه ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه.
بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونه جذب نیروهاش کنه. اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمیتونست درخواستهای دیگه ایی داشته بشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود.
پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهه ممکن شروع کردن. راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اولو میزنه..
و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود.
حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی..
دخترعربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک میشد و اون رو به خودش علاقمند میکرد،اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمیدید..
غافل از اینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم...
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#رمان
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصت
باورم نمیشد.. جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت..
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد ( به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه. اما زمینه اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.)
تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود..
حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود.
حواسم را به گفته هایش دادم (از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه.)
لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم ( چه اطلاعاتی؟؟)
لبخند بر لب مکثی کرد ( یه لیست از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن.. و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه..)
تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟ ( شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه..)
تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود (نه.. کاملا جدی گفتم..)
پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود ( شما دقیقا چه کاره ایید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟)
تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش..
نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخباره هروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند..
و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضه نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش..
بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. (تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین میکنیم..)
به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم ( لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات..)
در سکوت به جملات تندم گوش داد ( نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد..
بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه ..
اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود.
پس عملیات شروع شد. دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن..
بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن..)
ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد.
حرفهای حسام درست ودقیق بود ( ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هروزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتونو دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم..
یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده..
اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی..)
سوالی ذهنم را درگیر کرد ( صبر کن.. حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد.. اون حرفا از کجا میومد؟؟ منظورم اینکه..)
انگار کلامم را خواند ( تمام حرفهاش درست بود.. خط به خط.. جمله به جمله..
اما نه در مورد خودشو دانیال..
اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد.. اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده..
هروز زنانی هستند که بدون آگاهی وبه امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن.
هروز هستند دخترا و پسرهیی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثه فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن..
طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا..
یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن..)
به صورتش خیره شدم ( یه سوال.. چجوری به دانیال اعتماد کردین.. ترسیدین که رابطتونو لو بده؟؟)
سری تکان داد..
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#نماز_شب
🌸 از یکی از شاگردان آیت الله کشمیری پرسیدم:
چکار کنم تا ملائک مرا برای نماز شب بیدار کنند؟!
🌸فرمودند: غذای فرشتگان تسبیح است.. قبل از خواب با آنها صحبت کن و تسبیحات اربعه بخوان و به آنها هدیه کن
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313