فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ دارای نکاتی است که فقط برای هوشمندان تهیه شده، دردناک ولی حقیقی!
در نهایت فقط یک نتیجهگیری:
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی
که در نظام طبیعت ضعیف پامال است!
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🔴 نماز شب دهم ماه رجب با پاداش قصری در بهشت
🔵 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
🟢 هر کس در شب دهم ماه رجب بعد از [نماز] مغرب، دوازده ركعت نماز بخواند و در هر رکعت یک مرتبه سورهى «حمد» و سه مرتبه سورهى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» بخواند خداوند قصری از برای او بنا میکند که ستون های آن از ياقوت قرمز است.
📚 اقبال ص ۶۵۳/وسائل الشیعه ج۵ص۲۲۷
🟣 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فدا هدیه کنیم.
#امام_زمان
#ماه_رجب
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این الرجبیون!
ماه، ماه خودمه!
بنده هم بنده ی خودمه!
دلم میخواد پنجاه سال اشتباهش و ندید بگیرم...
🎙 #استاد_شجاعی
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#ولادت_امام_جواد
🌸در عرش و زمین چه محشری بر پا بود
🌸میلاد تو جان تازه بر دلها بود...
🌸ای کوثر ثامن الحجج! آمدنت
🌸تفسیر دوبارهای از أعطینا بود...
🌱قدمش مبارک بود و وجودش پرخیر و رحمت. آینه دار خدایش بود و چون پروردگارش، اهل جود و سخاوت؛ از این روی، «جوادش» لقب دادند...
🎉ولادت باسعادت #امام_جواد علیه السلام را به محضر حضرت #امام_زمان عجل الله و منتظران حضرتش تبریک میگوئیم.🎉
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشید در آغوش سحر باد مبارک
در دست رضا قرص قمر باد مبارک
میلاد جوادبنرضا باد مبارک🌹
👤 کلیپ مولودی زیبای «ولیعهد ایران» با نوای کربلایی حسین طاهری تقدیم نگاهتان
🌺 ویژه ولادت #امام_جواد علیه السلام
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
▫️امام رضا جان!
امشب که قنداقهی جوادت را بغل میکنی،
امشب که صدایت میکنند بابای خانه،
امشب که با نگاه به چشمهای پسرت، قند در دلت آب میشود،
تو را قسم به همین لحظههای شیرین پدر شدنت!
میشود دست ما را هم به دامان بابایمان برسانی؟!
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمـــان #جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت #پارت_چهل_و_دوم برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر
#رمــــان
#جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت
#پارت_چهل_و_سوم
با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست:
_الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه.
نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود.
پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خوابآلودم، دست میکشید.
از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم.
در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم.
آشپزخانهای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوهای دیگر پیدا کرده بود.
از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت:
_چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونهها ندارم!
در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم:
_حالا شیر میخوری یا چایی؟
صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد:
_همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!
فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم:
_بفرمایید!
که لبخندی زد و با گفتن:
_ممنونم الهه جان!
فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم:
_امشب دیر میای؟
سری جنباند و پاسخ داد:
_نه عزیزم! انشاءالله تا غروب میام.
و من با عجله سؤال بعدیام را پرسیدم:
_خُب شام چی میخوری؟
لقمهای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد:
_این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!
با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:
_من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟
و او با مهربانی پاسخم را داد:
_منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه!
از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:
_اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!
به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت:
_من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزهتر میشه!
و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد.
از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوریاش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیتالکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویسهای کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پردههای اتاق را از حریر سفید با والانهای ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجارهای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بیهیچ هزینهای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــــان
#جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت
#پارت_چهل_و_چهارم
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت:
_بَه بَه! عروس خانم!
خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم:
_مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!
خندید و به شوخی گفت:
_حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟
دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:
_نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!
از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید:
_ماشاءالله! حالا بلدی؟
و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم:
_نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!
مادر از این همه پریشانیام خندهاش گرفت و دلداریام داد:
_نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزهاس!
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید:
_الهه جان! از زندگیات راضی هستی؟
دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد:
_یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟
نمیفهمیدم از این بازجویی بیمقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:
_مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مُهر بذاری؟
تازه متوجه نگرانی مادرانهاش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم:
_نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم.
سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم:
_مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم.
از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید:
_تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟
در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا میشود تا یاریاش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسههای میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد:
_الهه جان! برات پسته گرفتم!
با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم:
_وای پسته! دستت درد نکنه!
خوب میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــــان
#جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت
#پارت_چهل_و_پنجم
دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
_الهه! غذات چه بوی خوبی میده!
خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم:
_نه! خیلی خوب نشده!
و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشورهام را داد:
_بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!
ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن:
_صبر کن ترشی بیارم!
به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
_صبر کردن برای ترشی که آسونه!
سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
_من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:
_مثلاً کجا؟
و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت:
_یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!
با جملات پیچیدهاش، کنجکاوی زنانهام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت:
_اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟
و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد:
_سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!
از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بیاختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت:_
ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!
سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید:
_حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!
و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم:
_نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!
چشمان مشکی و کشیدهاش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانهام را داد:
_ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم!
از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته:
_الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم
و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم:
_حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟
سرش را پایین انداخت و با نغمهای نجیبانه پاسخ داد:
_آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم.
تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم:
_خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟
لبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد:
_نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!
برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد:
_بخاطر امام حسین (علیهالسلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!
از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز میآمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد:
_الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!
ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتیام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
@sedratolmontaha313
#رمــــان
#جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت
#پارت_چهل_و_ششم
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم.
هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:
_سلام مجید!
و صدای مهربانش در گوشم نشست:
_سلام الهه جان! خوبی؟
ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم:
_ممنونم! خوبم!
و او آهسته زمزمه کرد:
_الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!
نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید:
_مگه تو خواب نداری؟!!!
و خودش پاسخ داد:
_آهان! منتظر مجیدی!
لبم را گزیدم و گفتم:
_یواش! مامان اینا بیدار میشن!
با شیطنت خندید و گفت:
_دیشب تنهایی خوش گذشت؟
سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:
_پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟
و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
@sedratolmontaha313