.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جـــان_شیــعه_اهـــل_سنــــت
#پارت_چهارصد_و_پنجم
موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به میهمانیاش رفته بودیم، در اختیار خانوادهای از اهالی موصل بود که بود که حالا بیش ازشش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی میکردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسینبودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی میکردند.
دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و میخواستند سهم اینهمه تنهایی و بیکسی را با من و زینبسادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند.
دخترک عکس خانهای زیبا و ویلایی را در منطقهای سرسبز نشانمان میداد و سعی میکرد به ما بفهماند که این تصویر خانهشان پیش از اشغال موصل توسط تروریستهای
ُ داعش است و طوری چشمانش از اشک پر شد که جگرم آتش گرفت.
غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمیآمد از کنار و تا پاسی از شب با ما درد دل میکردند و هر چند میدانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمیشویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، میخواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان
در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند.
حالا به وضوح میدیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم میزند تا کشورهای اسلامی را از دورن متالشی کند و این دقیقا همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند،
ولی باز هم از روی این مردم خجالت میکشیدم که نزدیکترین افراد خانوادهام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند
تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریستهای تکفیری هم کاسه شوند.
اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون میخوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن!
حالا در این بد خواب و خیالی این ِ شب طولاني، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آ کنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبتهایم پیش چشمانم رژه میرفتند تا لحظهای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جاَ کند.
نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم.
جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف
پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفشهایم را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوشتر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفانزده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جان_شیــعه_اهــل_سنــت
#پارت_چـهارصــد_و_ششـــم
کولهپشتیاش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با نگاه مهربانش نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد:
چیزی شده الهه جان؟
میدیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد و دلم نمیآمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشیاش بهانه آوردم:
نه، چیزی نشده.
که دلش خوش نشد و باز پرسید:
خستهای؟
و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهانُ کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پر کرد.
به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و به راه افتادیم.
میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمیخواستم از بار رنجهایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانیاش گرفتار نشوم.
حالا درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده و به وضوح میلنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:
چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟
لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد:
کفشت اذیتت میکنه؟ و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ
دادم:
نه، خوبم!
و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود.
هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به گندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد.
هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلند از سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقیها که هیئتهایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند.
کار به جایی رسیده بود که موکبداران میهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان حسین شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم.
چه همهمهای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچمهای دو طرف جاده را به شدت تکان میداد.
غرش غلطیدن پرچمها در دل باد، در نغمه
نوحههای حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالا میرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد.
در بسیاری از موکبها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمهای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم.
حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بیقراری میکردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده پرپر میزدم
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جـــان_شیـــعه_اهــــل_سنـــت
#پارت_چهارصد_و_هفتم
حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش
میشنیدم و در نگاهش از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، به اشتیاق وصالش، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این
چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتنا ک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت.
همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم
که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:
الهه! چرا اینجوری راه میری؟
و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم تا به کناری رسیدیم.
خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.
و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند.
هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده،
ِتوجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سر هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد:
پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!
مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه
میکرد که زیر لب پاسخ دادم:
فکر نمیکردم اینجوری شده باشه.
و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد:
با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟
و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد:
اون پایین ماشین هالل احمر وایساده...
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه
بود تا دعوایم کند:
آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!
از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را
هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت.
ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود. چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی
یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی
گذاشت تا بنشینم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #رمـــان #جـــان_شیـــعه_اهــــل_سنـــت #پارت_
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جـــان_شیـــعه_اهـــل_سنـــت
#پارت_چهارصد_و_هشتم
آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:
حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟
مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از سا ک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم.
مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد.
از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد.
مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست.
از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام
حسین اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید.
حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:
این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!
از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خا ک و خون را از زخم قدمهایم میشست.
با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملا
ً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:
مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!
آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و باشیرینزبانی دلداریام داد:
انشاءالله که میتونی عزیزم!
ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم.
حجابم که درست شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:
الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!
سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت:
مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟
پس اینا رو بپوش!
سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش راطوری پر کرد تا تقریباً اندازه پایم شد
ُ ً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید:
راحته؟و من قاطعانه پاسخ دادم:
نه اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جــــان_شیـــعه_اهـــل_سنــــت
#پارت_چهارصد_و_نهم
از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد:
یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟
و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود ً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن
پس بریم!
با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار
خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:
دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلا پا برهنه میرن!
به منِ پیرمرد نگاه نکن!
سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:
فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!
و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدمهای مجروح من که پس پیادهروی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش میرفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین کشیده میشدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی
زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خا ک وصال کربلا بوسه میزنند و میروند.
کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خا ک کفشهای میهمانان امام حسین را پا ک میکردند و
آنطرف ِ تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خا ک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله زینت دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشید
ِ و دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد و پیوسته زبانش به نام حسینمی ِ چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر فرق سر و روی شانههایش کشید
و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینب ِ سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید ِ که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گلی کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و
روی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد:
یا امام حسین...
و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید و در گلویش گم میشد. حالا زائران با این هیبت گلآلود، حال عشاق مصیبتزدهای را پیدا کرده بودندو همه جا در فضا همهمه بود که با پریشانی به سمت معشوق خود پر میزدند
همجا صدای»لبیک یا حسین!«میآمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید.
فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینبسادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو میکشید.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــان_شیـــعه_اهـــل_سنـــت
#پارت_چهارصد_و_دهم
بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پر خروشش حسابی گرد و خا ک به پا شده و روی صورتم را پردهای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود.
حالا دوباره سوزش زخمهای پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر میکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه
نماز مغرب به یکی از موکبها رفتیم.
هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از
خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گرد
ُ ِخاک پر شده و به خس خس افتاده بود.
نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی ِ برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعتهای طولاني روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزنهایی میافتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا میرفتند و حتی لب به یک ناله باز نمیکردند، خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم.
از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند.
از َ اینهمه مهربانیاش، دلم برایش پر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به
گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی
زد و با گفتن
بفرمایید!کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم.
مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا را هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود.
هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده . دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینبسادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم.
روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، سا ک و
کولهها را تفتیش میکردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات را پیدا کنم.
چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و سا کی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت.
اختیار قدمهایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم.
بالاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم
که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب
و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جــان_شیــــعه_اهـــل_سنـــت
#پارت_چهارصد_و_یازدهم
با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را
ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم.
حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سر
جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم.
قدمهایم از فشار جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم.
میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت میکردم.
حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلا تکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم.
حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهام
گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم.
من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا
میخواستم تا کمکم کند.
ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم.
دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکند وفقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم.
چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بیخبری از الههاش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم،
برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم.
دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیل
جمعیت مرا با خودش میبُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها
خارج نشوم و به مردها نخورم.
حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من برد که بیاختیار زمزمه کردم:
حرم امام حسین اینه؟!
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #رمــــان #جــان_شیــــعه_اهـــل_سنـــت #پارت_
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جــــان_شیــــعه_اهـــل_سنــــت
#پارت_چهارصد_و_دوازدهم
بانویی ایرانی کنارم بود که پاسخ سؤالم را با لحنی ملیح داد:
نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل هست!پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که اینهمه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریهای عاشقانه زمزمه کرد:
قربون وفاداریات بشم عباس!
با همان حال خوشش رو به من کرد:
شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل مراقب خیمههای زن و بچههای امام حسین بوده! تو خیمهگاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمهها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمهها نزدیک شه!
هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم
حضرت ابوالفضل رو میبینی...«پ
و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر فشار
جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم میرسید.
عربها به یک زبان و ایرانیها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین میخواندند. مردها با هم یک دم گرفته و زنها به شوری دیگر عزاداری میکردند و میدیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل عاشقانه به سر و سینه میزنند و خیابان منتهی به حرمش را میبویند و میبوسند و میروند.
گاهی ایرانیها دم میگرفتند:
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...
و گاهی عراقیها سر میدادند:
یا عباس جیب المای لسکینه...
میشنیدم صدای اینهمه عاشق قد میکشد: لبیک یا عباس... که هنوز پس از 1400 سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک میگفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمیتوانستم با هیچ نوحهای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه میکردم که نه روضهای به خاطرم میآمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم صدایم میکرد، پاسخ داده وعاشقانه گریه میکردم.
دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی،آنچنان پر و
بالی گشوده بودم که حالا بینیاز از حرکت جمعیت با قدمهایی که از داغ تاول گرفته بود، به سمتش میرفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش میکشید!
چه منظرهای بود گنبد طلاییاش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله میآمد!
ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنیهاشم کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید!
هر چه به حرم نزدیکتر میشدیم، فشار جمعیت بیشتر میشد و تنها طنین
لبیک یا عباس!
بود که رعشه به تن زمین و آسمان میزد و دل
مرا هم از جا میکَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمیتوانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود.
هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به
هوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای الهی سر از پا نمیشناختند.
از این نقطه دیگر گنبد و گلدستهها
پیدا نبود که تقریباُ پای دیوارهای بلند و پر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیل مردم را میدیدم. گاهی جمعیت تکانی میخورد و به سختی قدمی پیش میرفتم و باز در همان نقطه متوقف میشدم که در یکی از همین قدمها، صحنه رؤیایی بینالحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا رسیدم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جــــان_شیــــعه_اهـــــل_سنـــــت
#پارت_چهارصد_و_سیزدهم
حالا این که هنوز از داغ خون و عطش شعله میکشید، مزار پاره تن فاطمه سلاماللهعلیها و نور دیدگان علی علیهالسلام بود که به رویم میخندید و به قدمهای خسته و مجروحم،
خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله کجا که پیراهن صبوریام دریده شد و نالهام به هوا رفت.
محو حرم بهشتیاش، دل از پرچم عزای روی
َ گنبدش نمیکندم و پلکی هم نمیزدم تا نگاه مهربانش را لحظهاي از دست ندهم که یقین داشتم نگاهم میکند!
هر دو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر میآمد، به عشقش ضجه میزدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش میکردم.
بانگ لبیک یا حسین!
جمعیت را میشنیدم و دستهایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبرصلیاللهعلیهوآله بالا برای
َ پر میزد، میدیدم و من اینچنین جانبازیهای عارفانهای نداشتم که تنها عاجزانه گریه میکردم و نمیدانستم چه بگویم که فقط به زبان بیزبانی ناله میزدم.
دلم میخواست تا پای حرمش به روی قدمهای زخمی.ام که نه، به روی چشمانم بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و میدیدم حسین علیهالسلام با دلها چه میکند و باور کرده بودم هر چه برایش سر و جان بدهند، کم دادهاند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست!
بندهای که در راه دفاع از دین خدا، همه دارایی.اش را فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از جان خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس ازدیگری در راه خدا عاشقانه به قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، سزاوار بیش از اینهاست!
دیگر بیش از این تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و
سرایش پر میکشید و صد هزار حسرت که پهنه بینالحرمین از خیل عشاقش بند آمده و دیگر برای منِ بی سر و پا مجال رفتن نبود!
ولی جان همه عالم به فدای کرمش که از همین راه دور، نگاهم میکرد و در پاسخ مویه.های غریبانه.ام، چنان دستی به سرم میکشید که دلم آرام میشد و چه آرامشی که در تمام عمرم تجربهاش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غمهایم ذکر یاحسین!بود و چه شبی بود آن شب جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل ،تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین بودم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جـــان_شیـــعه_اهـــل_سنـــت
#پارت_چهارصد_و_چهاردهم
تا اذان صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه عشاق حسین علیهالسلام به آرامش
نرسیده و من بیآنکه لحظهای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز میکردم.
حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که معشوق قلب بیقرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتیاش سحر کرده و بی ِ خیال های و هوی دنیا و بیخبر از همسر و همراهانم، به همصحبتی کریمانهاش خوش بودم.
ساعتی میشد که آسمان کربلا هم دلتنگ حسین علیهالسلام شده و در سوگ شهادت غریبانهاش، ناله میزد و گریه میکرد تا پس از قرنها، زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که شیرخوار خاندان پیامبر در همین صحرا با لب تشنه به شهادت رسید و ندای العطش کودکان حسین علیهالسلام همچنان دل آب را آتش میزد و من به
پای همین روضههای جگر سوز تا سحر ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنین
الله اکبر
در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین به بهای برپایی نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید.
نماز صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید درخشان کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل تکیه دادم و غرق احساس خودم، به حرکت پیوسته زائران نگاه میکردم. حتی بارش شدید باران و هوای به نسبت سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمیکرد که در مسیر بین الحرمین پریشان میگشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به حرمت آن حرم بر سر و سینه میزدند.
زیر سقف یکی از کفشداریهای زنانه حرم حضرت عباس پناه گرفته بودم تا کمتر خیس
شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرو رفته بودند.
به چهرههای پا ک و معصومشان نگاه میکردم و دیگر میفهمیدم چرا اینهمه به خودشان زحمت میدهند تا برای امام حسین عزاداری کنند که پسر فاطمه عزیزتر از این حرفهاست!
حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و دلم میخواست نه فقط در و دیوار خانهام که همه حریم دلم را به مصیبت شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس
دارم به عشقش عزاداری کنم!
حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین بهشتی، اجر کریمانهای بود که پروردگارم در عوض شفای مادرم، به پاس
گریه.های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان ارواحنافداه به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و میهمان کربلایش
باشم
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــــان
#جــــان_شیــعه_اهـــل_سنـــت
#پارت_چهارصد_و_پانزدهم
از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار میکرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد:
الهه...
همانطور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پلههای کفشداری با پای برهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بیقرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمیزد.
همچنان باران می ِ بارید که صورت و لباسش غرق آب و گل ِ شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گل عزای امام حسین روی فرق سرش خودنمایی میکرد.
در تاریکی دیشب او را گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الههاش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش میلرزد و نمیدانم چقدر نگاهش به دنبالم پر زده بود
که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بیخوابی به خون نشسته بود.
کمی خودم را جابجا کردم و نمیخواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که
زیر لب زمزمه کردم:
جانم...و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که روی پلهها خوابیده بودند،نمیتوانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد:
تو کجا رفتی الهه؟ به خدا هزار بار مردم و زنده شدم!
به خدا تا صبح کل کربلا رو دنبالت گشتم! هزار بار این حرمها رو دور زدم و پیدات نکردم...
و حالا از شوق دیدار دوبارهام، چشمان کشیدهاش در اشک دست و پا میزد که با نگاهش به سمت حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با نگاهم به خا ک قدمهایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابانها میدویده و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم:
من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا اینجا هم با جمعیت اومدم...
و دلم میخواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت حضور مژده دادم:
مجید! دیشب خیلی با امام حسین حرف زدم، تو همیشه می ِ گفتی باهاش درد دل میکنی، ولی من باور نمیکردم... ولی دیشب
ِ باهاش کلی درد دل کردم...
و مجید مثل اینکه تلخی و پریشانی این شب
ِ دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد ودستش را از همان پایین پلهها به سمتم دراز کرد تا یاریام کند از جا بلند شوم.
انگشتانش از بارش باران خیس بود و شاید
هنوز از ترس از دست دادنم، میلرزید که به قدرت مردانهاش بلند شدم و شنیدم تا
میخواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه میکرد: یا علی
که من هم زبان به ذکر
یا علی!
گشودم و عاشقانه قد کشیدم.
با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که
روی پلهها استراحت میکردند، عبور کردم و همچنانکه دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر نگرانگذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که شوهر شیعهام برایم راه باز میکرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین ببرد.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #رمـــــان #جــــان_شیــعه_اهـــل_سنـــت #پارت
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــــان
#جــــان_شیــــعه_اهـــــل_سنــــت
#پارت_آخر
ترنم ترانهای لطیف چشمانم را میگشایم و دختر نازنیم را میبینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا میزند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه میکند تا بیدار شوم.
با ذکر یا علی!
نیم خیز شده و همانجا روی تخت مینشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم.
حالا یک ماهی میشود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریهای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین
،رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا علیه السلام کردهایم.
رقیه را همچنان در آغوشم نوازش میکنم
و روی ماهش را میبوسم و میبویم که مجید وارد اتاق میشود و با صورتی که همچون گل به رویم میخندد، سلام میکند.
باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعهام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید اول محرم به عشق امام حسین لباس عزا پوشیده که من هم پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانهام را پرچم عزا زده ِ ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شدهام!
که حالا میدانم عشق حسین و عطش عاشورا با قلب سنی همان میکند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد!
هر چند به هوای رقیه نمیتوانیم در ِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا ماندهایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانوادهاش تا خروجی بندر برویم و رایحه مراسم اربعینحرم امام حسین را از همین مسیری که به کربلا میرود، استشمام کنیم.
مجید رقیه را از آغوشم میگیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی
پدرانهای با دخترش بازی میکند و چه عاشقانه به فدایش میرود که رقیه هم برکت کربلاست...
پایان رمان ...
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313