#رمان
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصت_و_چهار
بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم.
پرسیدم ( اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود ؟)
حسام آهی کشید ( نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..)
مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم ( و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟)
لبانش را جمع کرد (خب... شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم..
دوم دستگیری ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران..
از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده..
پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه..
به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن..
یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد.
پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم..
و از دانیالو خوونوادش گفتم..
و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم.
وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید..)
منظورش را درست متوجه نمیشدم. ( خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ )
سری به نشانه ی تایید تکان داد ( قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم..
اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد..
و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم..
در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که..
چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه..
از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.. )
تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود (یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟؟)
لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر ( خب ما دقیقا هدفمون همین بود..
اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه..)
اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم.. چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم..
و با تبسم ابرویی بالا داد ( خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین..
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم..
و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن..
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن..
که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن..
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم..
پس بازی شروع شد..
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره..
حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده..
#رمان
#ناحله
#قسمت_شصت_و_چهار
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن
با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم
تاآخرشب خیلی سبک شده بودم
هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همچیو سپردمبه خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه.
زمان برگشتمون ندیدمش
گذاشتم پای حکمت خدا
همینکه امشب تونستم یه بار ۵
ببینمش هم خیلی بود
تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم
یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام
مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم
مدام با لبخند روی صورتش نگاممیکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
____
محمد:
رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم.
معلوم نیست تا کجا با خودش برده...!
دوییدم تا آشپزخونه.
میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:
+آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.
برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.
قدش تقریبا تا شونم میرسید.
چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه.
خیلی جدی گفت
+ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم.
این کی بود.
سرمو آوردم بالا
عه این همون دوستِ ریحانس که.
اینجا چیکار میکنه.
چرا این ریختی شده.
داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم
یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد
از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم.
با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم.
این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم.
خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.
رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم.
همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده .
شاید ازدواج کرده بود شایدم....
شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود ..
ولی حالا هر چی...
خیلی خانومشده بود.
حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.
کاش میتونستم باهاش صحبت کنم...
کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره.
مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.
رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو .
پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.
که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم.
+بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال .
_برو بابا منخودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز .
+عه محمد من باید برم کار دارم.
_کجا؟
+خالمو برسونم.
_عهههه خالتم مگه اومده؟
+اینجوریاس دیگه آقا محمد؟
باید اسم خالمو بیارم ...؟
اره؟
_باشه حالا! برو !خداحافظ
+خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو .
سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!
برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.
از جام پا شدم.
نگاش به من نبود.
داشت با روح الله حرف میزد.
+کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون.
چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب.
اروم سلام کرد.
منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم.
دوباره مشغول کار خودم شدم
بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو :
+چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟
اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون.
منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم.
که محسن گفت
+بله بله؟چیشده اقا محمد!!!
جریان چیه؟
عاشق شدی؟
به ما نمیگی دیگه نه !!!
باشه آقا باشه .
_هنوز چیزی نشده ک
میگم برات.
اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم.
به قلم فاطمه سلیمانی