#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_صد_و_سی_و_سوم
باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود ، همسر پدر شصت ساله ام باشد.
دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد.
نمیدانم لحظاتِ وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای
خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ونمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است.
با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید
ّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقاتت با مرگ را تجربه میکردم. پژواک گوش خراش آژیرآمبوالنس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم.
بدنم بیحس و سرم به شدت دردنا ک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهیُ انداختم.
سالن پر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید می کرد
به دستم سرم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید:
بهتری خانمی؟
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد:
شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان
میاد.
و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود.
بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی
نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید:
حالت خوبه الهه جان؟
چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب
از لب باز کردم و پرسیدم:
چی شد یه دفعه؟ روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد:
دکتر میگفت فشارت افتاده. چین به پیشانی انداختم و گله کردم:
ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.
با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد:
به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری،
برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.
نگاهی به عالمت های کبودی روی دستمُ کردم و با لحنی پرناز پرسیدم:
برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟
با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت:
الهه جان! حالت خیلی بد بود! کلا از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه.
سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد:
خیلی منو ترسوندی الهه!
که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:
چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟
مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد:
گفتن هنوز آماده نیس!
و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد:
دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.
ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم:
مگه نگفتن فقط فشارمُ پایین بوده، خب پس چرا مرخصم نمیکنن؟
با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد:
الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر
گیجه ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إنشاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم:
دیگه کدوم خونه؟« قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پا ک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم:
مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛