𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــان #جــان_شیعه_اهل_سنت #پارت_صد_و_سی_و_پنجم غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پ
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـ_ سـنـت
#پارت_صد_و_سی_و_ششم
بی آنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را گرفت و عاشقانه التماسم میکرد:
الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!
از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کالمش و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک
اورژانس را بالای سرم کشاند:
چه خبره؟ درد داری؟
مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید:
جواب آزمایشش نیومده؟
و پرستار همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد:
زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد:
آقای دکتر! هنوز تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!
و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد:
حالا جواب آزمایشش رو میبینم.
من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم،ِ دیگر با مجید هم دوست نداشتم هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بیِ مهری ام را تاب نمیآورد که دوباره زیر گوشم زمزمه
کرد:
الهه جان...« و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کالمش، چه زود از خسته میشدم.
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند.
مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت:
ِ پاشو برو، انقدر از سرشب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!
که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت:
الحمد همه آزمایش ها سالم اومده!
سپس رو به مجید کرد و حرف ِ آخر را زد:
خانمت بارداره !!!
همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه. پیش از آنکه باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای
ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است.
گویی غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید
و از هیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده که از پروای هیاهویدست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد:
الهه...و دیگر چیزی نگفت ....
َ
ادامه دارد..
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛