#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_سی_و_هشتم
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه ام سلام کند که چند روزی میشد ُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، داشتم که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد.
که حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با با ورود به بیست و دومین روز آبان حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود.
روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات.
طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای دل پر هوس من و میوه های رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پر به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود.
حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های شیعه گونه مجید به دل
گرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردن ِ های این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم تیشه نزنم.
گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که ِبخواهم باز با همسر مهربانم سر ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ
الهی، امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم.
چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند!
اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، حسابی حس میشد و با دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم.
ِ
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به دراتاق زد.
به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است.
از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.
برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: قربون دستت الهه جان!
و بعد با تعجب پرسید: مجید خونه نیس؟ مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: نه.
امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.و بعد با خنده ادامه دادم:
چه عجب! یادی از ما کردی!
سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.
و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش تحمل این زن غریبه در جای مادرش نداشت
چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم:
حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟
لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد:
خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛