📚#کتاب_شهدا
💠کتاب «مجاهد عشق»
زندگینامه،حالات و دستنوشتههای
پاســــدار شهیــــــــد ابراهیم عشریه
📃ناشر : انتشارات وحدتبخش
✍🏼نویسنده : گروه فرهنگیجهادی شهید ابراهیم عشریه
🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
audio_2020-04-11_23-48-58.mp3
4.57M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
#کتاب_صوتی_وظایف
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت اول وظایف منتظران
🔗 برگرفته از کتاب مکیال المکارم
🔵 تهذیب نفس از مهمترین و اصلی ترین وظایف یک منتظر است.
🎙️#ابراهیم_افشاری
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامخواهرایخوشذوقِاهلجهاد😍
اومدمبایہڪارتوپ
ڪهتویاینستاگراموتلگرامہ
@romaysa_118
وارداینتگداخلاینستاوتلگرامبشیدوازشبہرهببرید😜
فقطوفقطتا۲۸فروردینماهوقتدارید
سریعواردبشیدوشماهمجهادگرفرهنگیبشید
[ یه کار جهادی دخترونه در سطح کشور
مثال بزنم از کارهاشون چادر میخرن از پولشون میدن به نیازمند واقعی و یا برای زلزله سی سخت کمک های زیادی جمع کردن یا برای ولادت حضرت زهرا و ... نذورات جمع کردند و باهاش غذا پختن به کسایی که کارتون خوابن یا افراد فوق العاده نیازمند کمک کردند]
بازماطلاعاتبیشتریخواستید
بریدازایشونتویایتابپرسید
@Janjana
فقطبا#رُمیصا
#مذهبیهستییاغیرمذهبیفرقینداره🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
یا مستورة المنجلی یا رقیه...
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
🌹#خاطرات_محمدحسین🌹
#ترکش گلو
زمانی که بچه ها از شناسایی برگشتند، من داخل مقر خواب بودم. نیمه های شب بود، احساس کردم کسی مرا تکان می دهد.
چشمانم را باز کردم"محمدحسین"بود. گفتم: «چیه؟ چی شده؟!»
با دست اشاره کرد که بلند شو.گفتم: «چرا حرف نمی زنی؟!» این بار به گلویش اشاره کرد. دیدم ترکشی به گلویش خورده و مجروح شده است.
دستپاچه شدم، با عجله برخاستم: «کی این طور شدی؟»
با دست اشاره کرد که برویم ماجرا را از همراهیانش بپرسیم.
چون بچه ها خسته بودند، قرار شد"محمد حسین" و تخریب چی را من به بیمارستان منتقل کنم خود"محمدحسین"هم به خاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود، ترجیح می داد من او را ببرم.
حالش اصلا خوب نبود با توجه به مدت زمانی که از مجروح شدنش می گذشت خون زیادی از بدنش رفته بود.
رنگش پریده بود و من ترسیده بودم بلافاصله او را سوار ماشین کردم و راه افتادم.
داخل ماشین که نشستیم توانش را کاملا از دست داده بود.
وقتی به اسلام آباد رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریبا بیهوش بوداما نکته خیلی عجیب برای من این بود که وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد، دیدم لبهایش تکان می خورد.
🌹وقتی خوب دقت کردم، متوجه شدم ذکر می گوید.🌹
قرار شد پس از انجام اقدامات اولیه "محمدحسین" را از آن بیمارستان منتقل کنند؛ به همین خاطر وجود من در آنجا فایده ای نداشت.
از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم.
راوی: مهدی شفازند🙏
🌹ذکر نام ویادشهداباصلوات🌹
#شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی
🕊🕊🕊