🍃🌹محمدامین چون #اعتقاد داشت و مجرد بود، نیازی به اینچیزا [مبالغ زیاد حقالزحمه بعد از هر سفر تبليغى] نداشت.
🍃🌹جمله معروفی داشت که میگفت:
فقط اینقدری به من #پول بدید که پول سفر #اربعینم جور بشه ...
🍃🌹 #دغدغه این آدم فقط اینا بود ...
تا کارای #کربلاش کامل درست نمیشد آروم و قرار نداشت. اینقدر میدوئید حتی شده بود گوشیشو فروخته بود که از #سفر_کربلا جا نمونه.
🍃🌹بعد از شهادتش خیلی از دوستای متأهلش #کارتهای شهریهشو برامون آوردن و گفتن؛ کارتهاش دست ما بود ...
🍃🌹میگفت: من یه نفرم ... نیازی ندارم ... شما زن و بچه دارین ... باشه برای شما ... 🌷
خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک #صلوات🌷
#شهید_محمدامین_کریمیان
#شهید_طلبه_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
📗با لطف و عنایت حضرت حق و نگاه ویژه ی شهدا، #کتاب #سید_زنده_است روایت زمانه و زندگی شهید مدافع حرم شهرستان #دزفول #سید_مجتبی__ابوالقاسمی به چاپ رسید.
💢این کتاب در ۴٩۶ صفحه و توسط #انتشارات_سرو_دانا و به قلم #علی_موجودی به چاپ رسیده است که به یاری خدا از هفته ی آینده از کتابفروشی ها و مراکز فروشی که معرفی خواهد شد، قابل تهیه می باشد.
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
جانباز شهید منوچهر مدق
تولد: 31 خرداد 1335
شهادت: 2 آذر 1379
من در ادامه بخشی از خاطرات همسرشون که در کتاب
(اینک شوکران) امده است رو براتون قرار میدم...
پ.ن:اونایی ک دنبال رمان های #عاشقانه هستن...
خب این همه رمان عاشقانه از زندگی شهدا داریم...
چرا اینارو نمیخونن؟؟!!!!🤔🤔🤔
شاید چون مطالب +18نداره😑😑😑
وگرنه عاشقانه و شهدایی
بسیاااااار جذابتر از بقیه رمانهایی که
اولا #الکی و وقت گیره
دوما#ادم چی ازش یاد میگیره؟جز اینکه یا عاشق نشه خیانت میبینه😑😑😑
یا عاشق بشه و ...بگذریم😕
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
جانباز شهید منوچهر مدق تولد: 31 خرداد 1335 شهادت: 2 آذر 1379 من در ادامه بخشی از خاطرات همسرشون ک
بخش اول:
از زبان #فرشته_ملکی همسر شهید
در یک خانواده ثروتمند زندگی می کردم و بعضی از فامیل هامون هم توی دربار بودن و طرفدار #شاه،
اما خانواده من اهل سیاست نبود.
مذهبی هم نبودند.
فقط یک پدربزرگ و مادربزرگ داشتم که مذهبی و خیلی با ایمان بودند.
همون ها قرآن و نماز خوندن رو یادم دادند.
به پدربزرگم گفتم: یه احساس علاقه عجیبی به خدا دارم.
او گفت: باید این حس رو تقویت کنی،
با خدا حرف بزن و نماز بخون.
به خاطر همین چیز ها مادرم دوست نداشت برم خانه آنها.
می گفت: مغز بچه ام رو شست و شو می دهند.
تازه ٩ سالم شده بود و خیلی دلم می خواست #حجاب داشته باشم ولی #جرأت نداشتم به مادرم بگم!
یه شب رفته بودیم مهمونی و مادرم یک دامن کوتاه تنم کرده بود.
خیلی ناراحت بودم.
تمام مهمونی نشسته بودم و گوشه های دامن رو می کشیدم روی پاهام که پیدا نباشه.
بالاخره برگشتیم و من توی همون عالم بچگی دعا کردم یه مریضی بگیرم که مامانم مجبور بشه زمستون و تابستون شلوار و روسری و پیرهن تنم کنه!!!!
فردا وقتی از خواب بیدار شدم نمی تونستم تکون بخورم، تمام بدنم درد می کرد.رفتیم دکتر، به مامانم گفتند:
#رماتیسم داره و همیشه چه زمستون چه تابستون باید شلوار و پیرهن و روسری تنش کنه!! خیلی خوشحال شدم!!
.(نمی دونم چرا عقلم نرسید دعا کنم مادرم اجازه بده حجاب داشته باشم و یه همچین دعای عجیبی کردم!😄)
درس می خوندم و تو دوره دبیرستان با چند نفر آشنا شدم و با هم شروع کردیم به #فعالیت های سیاسی.
📼نوار های امام رو گوش می دادیم،
رو 📃کاغذ پیاده می کردیم و اعلامیه ها رو تو #تظاهرات پخش می کردیم...
١۶ آبان تظاهرات بود قرار بود آن روز ما اعلامیه ها رو پخش کنیم و اگر شلوغ شد بریم به یه خونه امن.
باید چهار راه رو می پیچیدیم سمت چپ ولی توی اون شلوغی اشتباهی رفتم سمت راست.
راه بسته بود و مأمورین ایستاده بودند.
من رو گرفتند و چون کوچک و ریزه بودم به هم پاسم می دادن و حسابی می زدنم.
من با اعلامیه هایی که تو لباسم قایم کرده بودم احساس کردم دیگه همه چیز تموم شده و حتماً #شهید می شم.
این بود که گفتم حالا که اینطوریه بگذار حداقل تلافی کرده باشم و با محکم ترین ضربه ای که می تونستم به پای یکیشون لگد زدم.
دیگه خیلی عصبانی شدند و واقعاً به قصد کشت می زدند.
از شدت درد بی حس شده بودم.
یه لحظه احساس کردم کسی دستم رو گرفت و نجاتم داد.
روی موتور بود، گفت :خودتو بکش بالا.
حال خودم رو نمی فهمیدم ولی سوار شدم و او فرار کرد.
منو برد به یه خونه که مثلاً درمانگاه بود!
دماغم شکسته بود و تمام استخون هام خورد شده بود.
دماغم رو جا انداختن و اون مردی که نجاتم داده بود به
زن ها گفت: بپرسید اعلامیه نداشته باشه؟ گفتم:چرا دارم.
اون مرد وقتی فهمید اعلامیه #امامه خیلی عصبانی شد.
هی می گفت:تو به چه حقی؟...
تو به چه حقی؟...
پشت سر هم داد می زد.
وقتی تمام شد .
گفتم:حواستان باشد،تا حالا ٩ بار من را #تو صدا کرده اید و من هیچی بهتان نگفتم!!
یهو جا خورد
📎 (بعد ها گفت:#فرشته مانده بودم بین آن همه بد و بیراه که بهت گفتم ،تو به خاطر یک "تو" ناراحت شده بودی!😂😂!!)
آرام تر گفت:اصلاً شما می دانی این اعلامیه ها راجع به چیه؟
گفتم:بله،راجع به #حجاب.
گفت:آخه شما این رو بدی دست یکی نمی گه این که روی خودت اثر نکرده به من چی کار داری؟😕
گفتم:مگه من چمه؟😕
(تازه دستم رو گذاشتم روی سرم و دهنم باز موند! 😲انگار توی درگیری روسری و چادر رو از سرم کشیده بودن و من اینقدر حالم بد بود که تا اون موقع نفهمیده بودم.)
گفتم: من هم #روسری داشتم هم #چادر، از سرم کشیدن.
سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون. گفت:براتون میارمش.
📎(بعد ها گفت:رفتم اونجا و یه درسی بهشون دادم که یادشون بمونه دیگه نمی شه چادر از سر زن مسلمون کشید.
با ته تفنگ طوری روی رانشان زده بود که جایش همیشه یادگار بمونه)
چادر رو برام آورد ولی کشش کنده شده بود. من هم که از اول تو خانواده مذهبی نبودم اصلاً بلد نبودم چادر بدون کش و روسری سرم کنم.
مانده بودم مضطر که چی کار کنم؟
پرسیدم آنجا سنجاقی چیزی دارن؟
نداشتن.
آخر دیگه خسته شدم،
چادر رو عین کلفت ها پیچیدم دور گردنم و چون یک لنگه کفشم هم تو درگیری در اومده بود، آن یکی لنگش رو دستم گرفتم و پابرهنه راه افتادم برم خونمون! 😂
#منوچهر(آن مرد که بعد ها فهمیدم منوچهر است)
گفت:خانوم کوچولو شما برید دنبال خاله بازیتون بهتره، انقلاب رو بسپرید دست ما...!😒
بعد از اون من باز به کارهای سیاسی با دوستانم ادامه دادم،
تا اینکه روز ٢١ بهمن دانشکده پلیس رو گرفته بودند،قرار شد هر کس هر چقدر می تواند اسلحه بردارد و به نیرو ها برساند.
ما هیچکدام از اسلحه سر در نمی آوردیم،هر کس هر چه دستش می آمد بر می داشت.
من هم 2-3 تا ژسه و 1 #کلاشینکف
انداختم روی دوشمو اومدیم بریم که یک لحظه یادم افتاد.
به بچه ها گفتم:اِ...تیر چی؟
تیر هم باید برداریم...نگاه کردم،دیدم یک قطار فشنگ اونجاست.
خوشحال شدم و گفتم اینا هاش این خیلی خوبه.
اینقدر دراز بود که نمی دونستم چطور برش دارم!شروع کردم دور خودم پیچیدن!!! ..
...ادامه دارد...
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
شهدا پای روضه حضرت رقیه جون می دادند... | #محمد_میرزاپور
امسال قبل از ماه محرم داشتیم، کارهای فضاسازی هیئت رو برای مراسمات دهه اول محرم انجام می دادیم.
حسین پرسید که راسی رفقا شب سوم محرم چند شنبه است؟!
بهش گفتم چهارشنبه می شه.
وقتی گفتم چهارشنبه، خیلی خوشحال شد یه جوری که انگار دنیا رو بهش داده باشن.
دلیل خوشحالی اون روزش رو بعد شهادتش فهمیدم.
اون وقتی که فهمیدم حسینی که عاشق حضرت رقیه س بود، حسینی که ذکر لبش موقع کار تو هیات این شعر بود:
شاه بانو یا رقیه...
می زنم روضتو جارو...
چهارشنبه ها از اهواز می اومده دزفول.
حالا شب سوم محرم (شب روضه حضرت رقیه) می تونسته راحت تو مراسمات عزاداری شرکت کنه...
می تونست خوب نوکری کنه...
#شهید_حسین_ولایتی_فر
#شهدای_اهواز97
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
عشق حسین به حضرت رقیه س زبانزد همه بود | #محمد_بادروج
با حسین رفته بودیم هیئت،
روضه که تموم شد دیدم حسین عین دیوونه ها خیره شده به یک نقطه. هی میزنه رو پاش و میگه رقیه...
این کار رو چند بار تکرار کرد.
تعجب کردم خواستم باهاش حرف بزنم که اشاره کرد به اون نقطه.
نگاه کردم دیدم یه بچه کوچولو پدرش رو گم کرده و اینطرف و اونطرف رو نگاه میکنه.
حسین هم با دیدن اون بچه یاد حضرت رقیه افتاده بود و جگرش میسوخت..
#شهید_حسین_ولایتی_فر
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#مذهبی_بودن_ما_دردسری_شد_که_نگو
.
.
برای کسی که بهترین سفرش #تایلند و #ترکیه س..
من چگونه از #عاشقانه های بین الحرمین بگویم ...؟!
چگونه از شب های حرم ...
از #صحن_انقلاب ...از سکوت #اروند بگویم ...؟!
.
.
برای کسی که عمیق ترین عشقش #دوست_دختر یا #دوست_پسر یه که هرروز با یکی میگرده ...
من چگونه از #عاشقانه_های_دونفره زوج های مذهبی بگویم..؟!؟ چگونه از تعهد زوج های مذهبی بگویم؟؟
.
.
برای کسی که مدام به فکر اینه که چه آرایشی بکنه و لباسی بپوشه که بیشتر جلب توجه کنه ...
چگونه بگویم که چقدر لذت دارد که بین لباس هایت دنبال چیزی بگردی که جلب توجه نکنه ...؟!
.
.
برای کسی که شاخص ترین شخصیت براش مانکن های غربیست ...
من چگونه از بزرگی و مردانگی #شهدا بگویم ...؟!
.
.
برای کسی که قشنگ ترین نوا براش موزیکه ...
من چگونه توضیح بدهم که با گوش کردن نوای حسین حسین...
با گوش کردن مداحی اهل بیت و شهدا چه حال خوشی پیدا میکنم...؟!
.
.
برای کسی که بهترین مکانش پارتی است. . .
من چگونه از قشنگترین لحظاتم که در هیات سپری شده بنویسم..؟!
.
.
به کسی که چشمش مدام دنبال #ناموس مردم است
من چگونه توضیح بدهم که #کنترل_نگاه علاوه بر سختی اش چه لذت عمیقی دارد....؟!
.
.
برای کسی که نهایت #روشنفکری اش تقلید از غربه
من چگونه از زیبایی #سبک_زندگی_اسلامی بگویم ...؟!
.
.
زیباترین زیبایی دنیا #مذهبی_بودنه ....
#با_خدا بودنه...
به دنبال #تقوا بودنه ....
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔻قسمت هشتاد و هشت 💟از مؤسسه ي اسلام اصيل با هادي آشنا شدم. بعد از مدتي از مؤسس
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻قسمت هشتاد و نه
✳....گفتم شايد تله باشد. آنهامنتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک مي شود تا او را بزنند. در ثاني شما تجربه ي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است.
💟ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام ندهد. عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد.
🔆هادي تقاضاي اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم.با او راهي منطقه ي سامرا شده و به زيارت رفتيم.
📌سه روز بعد با هم به يک منطقه ي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطره ي
داعش بود. من و برخي رزمندگان،خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاًمي ترسيديم.
🌀هادي شجاعانه جلو مي رفت و فرياد ميزد: التخاف، التخاف ماکوشيئ ... نترس، نترس چيزي نيست.ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم.
🔳از صبح تا عصر در آنجا محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نمي دانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد بود! به همه روحيه مي داد. عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم.
📌بعد هم نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.ما از طريق شبکه هاي اجتماعي با هم درارتباط بوديم. يک شب وقتي با
هادي صحبت مي کردم
🔶گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است من امروز در يک قدمي شهادت بودم.
او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد.
🌟من بالاي پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را منفجر کرد و...
چند روز بعد هادي به نجف برگشت.
🔗زياد در شهر نماند و به منطقه ي
مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد. دو تن از دوستانم با او رفتند.دوستان من چند روز بعدبرگشتند. با هادي تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردي؟گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!
❇من هم گفتم اين هفته پيش شما مي آيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری