eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
8.7هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۶ کم می خوابید. من هم شب ها بیدار بودم. اگر می دانستم مثلاً برای کاری ر
۳۷ می خواستم بگوییم نرو. نیازی به قهر ودعوا نبود☹️ می توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرف های آقای پناهیان تسکینم می داد. می گفت:( مادری تنها پسرش می خواسته بره جبهه. به زور راهی میشه . وقتی پسرش دفعه اول بر می گردد , دیگه اجازه نمیده اعزام بشه. یه روز که این پسره میره برای خرید نون, ماشین 🚗می زنه بهش و کشته میشه😲) این نکته آقای پناهیان در گوشم بود. با خودم می گفتم : ( اگه پیمونه ی عمرش پر شده بشه ویا مریضی یا تصادف واینها بره, من مانع هستم از اول قول دادم مانع نشم) وقتی از سوریه برمی گشت بهش می گفتم: ( حاجی گیر ینوف شدی هم لیاقت شهادت را پیدا نکردی) در جوابم فقط می خندید این اواخر دوتا پلاک می انداخت گردنش. می گفتم: ( فکر می کنی اگه دو تا پلاک بندازی , زودتر شهید🌷 میشی؟😏) میلی به شهادتش نداشتم , بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم🙊 می گفت: ( با با این پلاکا هر کدوم مال یه ماموریته!) تمام مدت ماموریتش, خانه ی🏚 پدرم بودم و آن ها باید اخم و تخم هایم را به جان می خریدند. دلم 💝جای دیگر پر بود, سر اونها غُر می زدم. مثل بچه ها که بهانه ی مادرشان را می گیرند. احساس دلتنگی 💔می کردم. پدرم از بیرون زنگ 📞می زد خانه که ( اگه کسی چیزی نیاز داره, براش بخرم) بعد می گفت: ( گوشی رو بدین مرجان) وقتی آروم می پرسید سفارشی چیزی نداری, می گفتم:(همه چی دارم. فقط محمد حسین اینجا نیست اگه می تونی اون رو برام بیار!) نه که بخوام خودم را لوس کنم. جدی می گفتم. پدرم می خندید و دلداری ام می داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که ( یا زمانای ماموریتت رو کمتر کن. یا دست همسرت رو بگیر وبا خودت ببر☹️) خیلی خونسرد گفت: ( با نرفتنم مشکلی ندارم. ولی اون وقت شما می تونید جواب حضرت زهرا《 سلام الله علیها》 رو بدین?) پدرم ساکت شد. مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش, در آن بیابان مرا کجا می برد البته هر وقت از آنجا پیام می فرستاد یا تماس 📞 می گرفت , می گفت: ( تنها مشکل اینجا, نبود توئه) همه ی سختیا رو می شه تحمل کرد .الا دوری تو) نمی دانم به دلیل وضیعت کاری بود یا چیزهای دیگر. ولی هر دفعه تاکید می کرد ( کسی از ارتباطمون بو نبره) فقط مادرم خبر داشت.