#شهیدآنه🕊
#شهیدعبدالله_باقری🌷
یک روز داشت می آمد خانه مان، زنگ زد که بیا ساختمان قلعه مرغی، باهات کار دارم.
فکر کردم با کسی درگیر شده. پریدم پشت موتور و خودم را رساندم.
دیدم یک زن و بچه نشسته اند کنار خیابان. فقر از سر و رویشان می بارید.
گفت: جیبت را خالی کن ببینم، با هم ندار بودیم. دست کردم توی جیبم و هر چه پول داشتم دادم. خودش هم هر چه داشت، داده بود. اولین بار نبود هر فقیری که می دید کمک می کرد...🌷🕊
📚: بادیگارد
#باشهداتاشهدا🌷
#با_شهدا_گم_نمی_شویم🌷