eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
8.8هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🍃ولادت : ۳۶/۱۲/۱۸ - آبادان 🍂شهادت : ۹۴/۱۰/۲۳ - خانطومان سوریه 🍁آرامگاه : گلزار شهدای آبادان 🌸پیرمردی در شهادت حاج سعید خیلی بی‌تابی می‌کرد ازش پرسیدم ببخشید پدر جان شما چیکاره آقای طاهری هستی؟ 🌺گفتش کاره ای نیستم چند وقت پیش اومده بود دم در خانه ما در زده بود. دیدم این آقاست به من گفت پسرت خونه است. 🔹گفتم :بله 🔸گفتش: میشه صداش کنید. 🔹گفتم: این دیگه چی میخواد در خونه ما ؟ بچم با ها سروکار نداره بچه ما که . 🔸به پسرم گفتم: بابا برو دم در! یکی کارت داره. 🔹پسرم که اومد. پریدن تو بغل هم قبل از یه هم داد به پسر من و رفت. 🔸به پسرم گفتم :بابا ایشونو می‌شناختی ؟گفت: نه بابا، چند روز پیش داشتم تو خیابون می‌رفتم ایشون با ماشینش عبور کرد آب زیر تایر ماشینش ریخت رو شلوار من، من یه دادی زدم و ناسزایی گفتم ، ایشون ایستاد اومد پایین . بابا نیم ساعت از من داشت می‌کرد. «پسرم منو ببخش؛ پسرم من حواسم نبود». 🌼دیگه نگفت من یک چشم ندارم، اصلا نصف اینور نمی‌بینم. بعد از عذرخواهی گفت: پسرم میشه این آدرس خونتون رو به من بدی. با ترس و لرز دادم 🔴👈الان اومده بود در خونه، برام یه هدیه آورده ... https://eitaa.com/vaqf_hadi
ج 🌷 💠 حسرت شهادت 🔰 فرمانده ای داشت به نام . میگفت اون موقعی که داشتیم میرفتیم پای کار برای عملیات من رفتم پشت تویوتا و هم رفت پشت فرمون.. به من گفت سید ابراهیم بیا جلو!😵 گفتم بابا چندتا بزرگتر اونجاهستن من خوب نیست بیام جلو.. قبول نکرد و گفت بهت میگم بیا جلو! گفت منم رفتم جلو و از بزرگترا هم کردم..☝️ 🔰از این جا به بعد این داستانی که میخوام بگم رو برای مصطفی گفت و مصطفی هم برای من تعریف کرد..❗️ گفتش شهید بادپا میگفتش که من از قدیم که با حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی (فرمانده لشگر کرمان، اون عارفی که الان رو کنارش در کرمان دفن کردن) میگفت منو یک بار زمان جنگ بابت موردی تنبیهم کرد و بهم گفت میری سر کانال فلان جا بشین تحرکات دشمن رو یک ماه مینویسی و میاری! 🔰میگفت دوسه روز اول رو دقیق مینوشتم که دشمن چه تحرکات مثلا تدارکاتی و لجستیکی و نظامی داره.. ولی یه موقع هایی هم ازخستگی زیاد خواب میموندم و نمیرفتم و از رو شیطونی همون قبلی هارو مینوشتم و پاکنویس میکردم! خلاصه سرماه که شد رفتم به نشون دادم گفتم که گزارشمو آوردم! 😊 اونم ی نگاهی به نوشته هام کرد و گفت شما این صفحات رو خواب موندی و نرفتی ولی نوشتیش..❗️آقا منو میگی.. دیدم دقیق زده توو خال! بعد بهم گفت که به خاطر این کارت شهید نمیشی برو! 😔 🔰میگفت تا الآن که الآنه حسرت شهادت، با این همه عملیات وسابقه به دلم مونده! جنگ تموم شد و بعد از سالها اومدیم سوریه و این عملیات و اون عملیات بازم خبری نشد! 😢 میگفت اخیرا خواب شهید یوسف الهی رو دیدم که بهم شهادت دادو گفت توو این عملیات توهم میای نگران نباش! اینا همه رو داره توو ماشین به مصطفی میگه! میگفت حواستون خیلی جمع باشه که شهدا گر تمام ما هستن! 💔 🌹 🌹🍃صلوات @seedammar