eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
10.4هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #پارت_دوازدهم تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه 🎁خریده بودم. پیراهن👕, کمربند, ا
💝🕊💝🕊💝🕊💝 دست خط 📝را دانلود کرد و ریخت روی گوشی📱 انتخابمان برای مغازه دار جالب بود😳 گفت:(من به رهبر ارادت دارم,😍 ولی متاسفانه تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت💌 عروسی ش چاپ کنه❗️) از طرفی هم پافشاری می کرد که نمی شود واز متن های حاضر, یکی را انتخاب کنیم‌. محمد حسین در این کارها دست داشت👌 به طرف قبولاند که می شود در فتوشاب این کارت را با این مشخصات طراحی وچاپ کرد✅ قضاوت دیگران هم درباره ی کارت متفاوت بود. بعضی ها می گفتند قشنگ😍 است. بعضی ها هم خوششان نیامد☹️نمی دانم کسی بعد ازما ازاین نوع کارت استفاده کرده یا نه. ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند. ازهمان اول با اسباب و اثاثیه زیادموافق نبود. می گفت: (این همه تیر وتخته به چه کارمون میاد?) از هر دری سخنی گفتیم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم. موقع خرید حلقه💍, پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید منبر مذاکره تشکیل می دادیم وآقارا قانع می کردیم. بهش گفتم: (انگشتر عقیق باشد برای بعد, الان باید حلقه بخریم.) حلقه را خرید. ولی اولین بار که رفتیم مشهد انگشتر عقیقی انتخاب کرده و دادیم همان جا برایش ساختند. کاری به رسم و رسوم نداشت. هر چه دلش 💖می گفت: همان را ه را می رفت. واز حرکات و سکنات خانواده اش کاملاً مشخص بود . هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط وشروط داشت? روزی موقع خرید جهیزیه, خانم فروشنده به عکس صحفه گوشی ام اشاره کرد وپرسید: ( آن عکس کدوم شهیده?) خندیدم ️که 《این هنوز شهید نشده, شوهرمه❗️》 کم کم با رفت وآمد وبگو بخند هایش️, توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود, سریع با همه گرم می گرفت وسر رفاقت را باز می کرد👌 با مادر بزرگم هم اُخت شد. و برو بیا پیدا کرده بود. خانه ای قدیمی با سقف های ضربی, زیاد می رفت. به گوسفندهایشان 🐑سر می زد. طوری شده بود که خیلی از جوان های فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ی ازدواج. بعضی شان می خندیدند ☺️که (زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی می گی❗️) دختر خاله ام می گفت: (الان داره خودش رو ,رحیم پور ازغدی می بینه😏) من هم مسخره اش می کردم:( ازغدی رو می شناسی? ایشون محمد حسین شونه❗️) خدایی اش قلمبه سُلمبه حرف می زد. ولی آخر حرف هایش به این می رسید که (طرف به دلت❤️ نشسته یا نه?) زیاد هم ازدواج خودمان را مثال می زد. 📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙 #قسمت_دوازدهم همه داشتند توے ڪلاس پچ‌پچ مےڪردند ڪه یڪ دفعه
🌙 من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما رازدار هم بودیم. یک روز به او گفتم:احمـ🌹ـد،من و تو از بچگی همیشه باهم بودیم.اما یک سوالی ازت دارم!من نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر،شما در معنویات رشد کردی اما من... لبخنــ☺️ـدی زد و میخواست بحث را عوض کند.اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم:حتما یک علتی داره،باید برام بگی! بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت:طاقتش را داری؟ با تعجـ😳ـب گفتم:طاقت چی رو!؟ گفت:بشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت:یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد🕌رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی. ✨✨✨ همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگتر ها گفت: احمـ🌹ـد اقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی را نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا اب بیار. من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کم کم صدای اب به گوش رسید. نسیم خنکی از سمت اب به سمت من امد. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخـ🌊ــانه نزدیک شدم... یاعلے ✨✨✨ شهید ابراهیم هادے 🕊🕊🕊