هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت چهل وچهارم 🔸 #مطلع_الف
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⚫️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت چهل وپنجم
🔸 #معجزه_اذان
هوا کاملا روشن شده بود زخم #ابراهیم را بستم ومشغول تقسم نیروها بودم یه یکدفعه خبر آمد حدود ۲۰ عراقی با پارچه سفید قصد تسلیم دارند وبه طرف ما می آیند به بچه ها گفتم مسلح باشید شاید حقه باشد . هجده عراقی که یکی از آنها افسر عراقی بود خود را تسلیم کردند من هم خوشحال با خود گفتم حتما حمله خوب بچه ها باعث شد تسلیم شوند افسر عراقی را باخود به سنگر بردم ویکی از بچها که عربی بلد بود رو خبر کردم مثل بازجو ها ازش سوال کردم اسمت چیه درجه ات چیه؟ خودش را معرفی کرد و گفت درجه اش سرگرد است وفرمانده روی تپه است پرسیدم چقدر نیرو روی تپه است گفت الان هیچی چشمانم گرد شد وگفتم هیچی؟ 😳
جواب داد ما خودمان را خواستیم تسلیم کنیم واونها قبول نکردند به خاطر همین اونها را فرستادم تعجبم😳 بیشتر شد و گفتم یعنی چی ؟ افسر عراقی بجای اینکه جواب مرا بدهد گفت
این الموذن؟ این جمله نیاز به ترجمه نداشت اشک در چشمانش حلقه زد وبا بغض گفت به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید وبرای اسلام میجنگیم باور کنید ماشیعه هستیم امروز که صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید و وقتی به نام امیر المومنین رسید گفتم_توداری_بابرادرانت_میجنگی نکند مثل ماجرای_کربلا😔......
دیگر گریه😭 امان صحبت کردن به او نداد وبعد ادامه داد تصمیم گرفتم تسلیم شوم وبار گناهانم را زیاد نکنم لذا دستور دادم کسی شلیک نکند وبا روشن شدن هوا تسلیم شدیم واینهایی که با من آمدند هم عقیده من هستند وبقیه نیرو ها عقب رفتند حالا خواهش میکنم بگویید موذن زنده است؟ منم که گیج شده بودم گفتم آره زنده است وبا هم پیش ابراهیم رفتیم تمام هجده عراقی دست ابراهیم را بوسیدند بغض گلویم را گرفته بود حال عجیبی داشتم خواستم اسرا را به عقب ببرم که افسر عراقی با اشاره گفت که نیروهای عراقی قصد پیشروی دارند من هم بچه های اندرزگو رو فرستادم وتپه را گرفتیم وبا گرفتن تپه هدف عملیات ما کامل شد گرچه برخی از سرداران ما شهید شده بودند
از ماجرای مطلع الفجر ۵ سال گذشت ودر زمستان ۱۳۶۵ درگیر کربلای ۵ در شلمچه بودیم از دور یکی از بچه های لشکر بدر را دیدم که به طرف من می آمد وبه من رسید وگفت شما بچه های عملیات مطلع الفجر نیستید؟ گفتم هستم گفت ارتفاعات انار وتپه و.....
گفتم چرا خودم آنجا بودم تازه متوجه شدم یکی از ۱۸ عراقی که اسیر شده هست
باتعجب پرسیدم اینجا چه میکنی؟ همه ما هجده نفر توی این گردان ( بدر)هستیم والان داریم حر کت میکنیم به سمت خط مقدم گفتم اسم خودتان وگردان را داخل این کاغذ بنویسید الان عجله دارم بعد عملیات میام اینجا مفصل همدیگر رو میبینیم همینطور که می نوشت سوال کرد اسم #موذن تون چی بود؟ جواب دادم #ابراهیم_هادی ....
گفت خیلی دوست داشتیم این مرد خدا را بار دیگر ببینیم وخیلی در این مدت دنبالش گشتیم . ساکت شدم وبغض گلویم را گرفته بود . سرش را بلند کرد ونگاهم کرد .گفتم انشاءالله تو بهشت همدیگر رو میبینید خیلی حالش گرفته شد واز همدیگر خدا حافظی کردیم ورفتیم در اسفند سال ۱۳۶۵ که عملیات تمام شده بود
از ساکم برگه ای که اسامی رو نوشته بود گرفتم وبه سمت گردانشون رفتم واز مسئولینشون سراغ گردانشون را گرفتم که گفت این گردان منحل شده اسامی رو بهش دادم وگفتم میخوام بچه هایش رو ببینم گفت تو عملیات اخیر جلوی پاتک سنگین دشمن مقاومت کردند وعقب نشینی نکردند وبا خسارت زیادی که به دشمن زدند هیچ کدام بر نگشتند وشهید شدند
دیگر حرفی نداشتم 😐وفکر میکردم🤔 ابراهیم با یه اذان چه کرد ؟ ویاد حرفم به عراقی افتادم که انشاءالله تو بهشت همدیگر رو میبینید بی اختیار گریه کردم😭 من شک نداشتم ابراهیم میدانست کجا باید #اذان بگوید ودل دشمن را به لرزه در آورد.....
#وقف_ابراهیم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃