┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
❗مـادر که به دیدن زن همسایه رفته بود.
بـا تعجب پرسید...
«همسایه کے لباساتو شسته رو بند انداخته!؟»
💨خانم همسایه جواب داد:
من کـه کسے رو ندارم خودم هم کـه
زمینگیرم کـارے ازم برنمےآد.
خدا خیرش بده آقـا مهدے شما را!
دیروز آمد اینجا کلے کار کرد.
و لباس شست، خدا ایشالا حفظش کنه
راستے الآن کجـاست؟
💢مادر جواب داد: بچم مرخصیش تموم شد.
امروز صبح دوباره رفت جبهه.
#شهید_محمد_مهدے_مرشدے🌷
شهید مدافع حرم حسین محرابی
تولد: ٣۰ #شهریور ١٣۵۶ / مشهد
مسئولیت: بسیجی و رزمنده
شهادت: ١١ #آذر ۱۳۹۵ / حلب
.
شهید حسین محرابی در وصیتنامهاش آورده است: هر خانمی که چادربهسر کند و عفت ورزد، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (علیه السلام) خواهم کرد و او را دعا میکنم.
(قابل توجه خانم سلحشوری نماینده مجلس که درد گردن و دست رو به حجاب ربط میدن)
#لبیک_یا_زینب
#یا_انیس_القلوب
همسرم،شهید ڪمیل خیلے با محبت بود❤
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد...
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود🌞
خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم«من بہ گرما خیلے حساسم» 🌞
خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ😪
و متوجہ شدم برق رفتہ...
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے خنڪے ڪردم و بہ زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
دیدم ڪمیل بالاے سرم یہ ملحفہ رو گرفتہ و
مثل پنڪہ بالاے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم😊💙
ودوبارہ چشمم بستہ شدازفرط خستگے...😴
شاید بعد #نیم_ساعت تا #یک_ساعت خواب بودم و وقتے
بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفہ
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم...
پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟خستہ شدے!😢
گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون بہ گرما
حساسے میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار
بشے ودلم نیومد....😍🙈
🌷 #همسر_شهید_ڪمیل_صفری_تبار 🌷
🌷 #شهید_کمیل_صفری_تبار 🌷
ادمین:
💢فرهنگ شهادت
🔹اگر نام شهیدان تکرار نمیشد،به فراموشی سپرده شده بود
🔹 شهید مدافع وطن #محمدحسین_رئیسی
https://goo.gl/dVnFbD
♦️✨♦️ #مشمولان_حمایت و #هدایت_الهی 👇
کسانی که در
♦️جهادبا نفس
♦️مبارزه با دشمن
♦️یا صبربر طاعت
♦️ یا شکیبابی دربرابر وسوسه معصیت
♦️یا کمک به افراد مستضعف
♦️یا هرکارنیک دیگر......
👈برای خدا مجاهده کنند
✍مشمول حمایت و هدایت الهی هستند
✍سوره عنکبوت،آیه ۶۹
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت شانزدهم 🔶 #فرمانده_واقعی سر سفره شام نشسته بوديم. دو تا
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت شانزدهم
🔶 #سرباز_امام_زمان_عجل_الله
در هفت تپه مستقر بودیم. براي آمادگی كامل نيروها آموزشهای سخت را شروع کردیم. مانورهای عملياتی نیز آغاز شد.
يكي از این مانورها پنج مرحله داشت. قرار بود نيروهای گروهان سلمان به فرماندهی آقا سيد کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئوليت كوچكی را زير نظر آقا سيد بر عهده داشتم.
بعد از انجام مانور متوجه شدم، آقا سيد با من صحبت نميكند! تا چند روز همين طور بود. دل به دريا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: آقا سيد، چند روزی هست كه با من صحبت نميكنيد! آيا خطايی از من سرزده يا در كارم كوتاهی كرده ام؟ نگاه دوستداشتنی سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوی كه كجا اشتباه كردي.
گفتم: آقا سيد نميدانم! اما فكر ميكنم به دليل اين باشد كه من ساعتی قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بی نظمی يكی از نيروها، به صورت او سيلی زدم.
از آنجا كه ميدانستم آقا سيد به بچه های بسيجی عشق ميورزد و برای آنها احترام خاصی قائل است، بلافاصله ادامه دادم: البته آقا سيد! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده دسته اش اطاعت نكرده و با اين كار در هنگام عمليات ميتوانست جان خودش و نيروهای ديگر را به خطر بيندازد.
در اين لحظه آقا سيد گفت: تو ضمانت جان كسی را كرده ای!؟ مگر تو او را آورده ای؟ او را امام زمان عج آورده. او سرباز امام زمان عج است. ضمانت جان او و ديگران با خداست.
ما حق نداريم به آنها كوچكترين بی احترامی بكنيم. چه رسد به اينكه خدای نكرده به آنها سيلی هم بزنيم.سید مكثی كرد و ادامه داد: ميدانی آن سيلي را به چه كسی زده ای؟
ناخودآگاه اشك در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نيز از اين حالت سيد متأثر شدم. فهميدم كه منظورش چيست. خواستم حرفی بزنم اما بغض راه گلويم را بسته بود. سيد دستانش را به صورتش گرفت و گفت: تا دير نشده برو و دل آن جوان را به دست بياور. شايد فردا خيلی دير باشد.من هم فوراً رفتم و به گفته سيد عمل كردم. بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
آن موقع بود كه فهميدم چرا آن روز آقا سيد صورتش را گرفت و گفت:
شايد فردا دير باشد.
@seedammar
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴