💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#1
#همسرکوچکمن
_خفه شید به چه جرئتی برای همسر من خواستگار آوردید هان!؟
با شنیدن صدای عصبی خان زاده همه ساکت شده بودند و داشتند بهش نگاه میکردند هیچکس جرئت حرف زدن نداشت ، یه گوشه ایستاده بودم و مظلومانه داشتم اشک میریختم من فقط ده ساله بودم که صیغه خان زاده شدم و حالا بخاطر حسادت و نقشه های همسر اولش و خانوم بزرگ عمارت میخواستند من رو از خان زاده جدا کنند و به عقد پسر کارگر عمارت دربیارند.
_همین الان از عمارت گمشید تا ندادم وسط روستا زنده زنده دفنتون کنند
پسره و خانواده اش با ترس بلند شدند و از عمارت خارج شدند که خان زاده به طرف من برگشت و عصبی داد زد:
_موهای لامصبت رو بکن داخل زود باش!
با ترس سریع موهام رو تو شالم فرو بردم که چشمهاش رو لبهام خیره موند و عصبانیتی که بیشتر از قبل شده بود عربده زد:
_کی بهت گفته همچین رژی بزنی و بیای جلوی این پسره ی لندهور هان!؟
با هق هق و ترس گفتم:
_خان خانوم بزرگ گفتند شما ....
_خانوم بزرگ غلط کرد همچین چیزی گفت.
#ادامه_رمان_هیجانی 😍💯🔞👇
http://eitaa.com/joinchat/3845586963C4195906290